Lustrous moon & venus & love

God is one


هفته آخر دانشگاه در ترم 7

 روز سه شنبه 93.9.11 :

به اتفاق دوستان رفتیم دانشگاه......

بازم مهمون کلاس آقای عبادی بودم........ساعت 10 اینا رفتیم به سمت ساختمون آموزشی.....

بارون شدیدی میومد.......وسطای راه نرگس بهم زنگ زد گفت کجایی......گفت که اومده ساختمون اداری .....

که ما هم برگشتیم ساختمون اداری.......میخواستم بپرم بغلش ولی با پدرشوهرش اومده بود خوبیت نداشت......

حتی بوسشم نکردم.......أه.......

تا ساعت 11 اینا باهامون بود..........تیپش مثه قدیما بود..........

دلم براش خیلی تنگ شده بود.....قرار شد با هم بشینیم تو سلف ولی بردیمش سر کلاس استاد حسن......

هم اون هم شیدا و عاطی دفتر عقایدمو پر کردن......

از اینکه به آرزوم رسیدم و باره دیگه نرگس خاتون سر کلاس پیشم نشست خییییلی خوشحال شدم و خدارو شکر میکنم..................

کلا احساس خوبی داشتم.........

اما وسطای کلاس رفت.....خییییلی حیف شد......

خداحافظی خوبی نداشتیم ولی ما به خدا سپردیمش.......

مامان و بابای نرگس روز پنجشنبه 93.9.13 رفتن زیارت کربلا........یه نفره دیگه ام رفت..........

بعد از تموم شدن کلاس کلی با دوستان مهندس عکس انداختیم ........

تعدادمون بالا بود......عکس هایی متفاوت تر از همیشه.........خوب بودن......

قرار شد من درستشون کنم و برای همشون ببرم.........

برای مدار الکتریکی نموندم.........

با ربابه و سمیه و ملیحه خدافظی کردیم و رفتیم اتوبان تو ایستگاه و سوار اتوبوس شدیم و با هم برگشتیم تهران.....

منو عاطی و شیدا و آرزو.....منو آرزو جلو نشستیم و عاطی و شیدا صندلی های پشت ما......

چقد خوش گذشت......دستمو میبردم پشت دوستان رو قلقلک بدم.....

دستمو میگرفتن ول نمیکردن هیچ ، کف دستمو قلقلک میدادن و تا ته مرز خنده میرفتمو برمیگشتم.....

با آرزو صحبت کردیم که به خاطره 2 واحدترم 9 ای شده بود.....وغیره...............

روز چهارشنبه 93.9.12:

صب ساعت 6:30 سوار اتوبوس شدم......عاطی رسیده بود و منتظر.......

اتوبوس حرکت کرد .....الهام یکم دیر رسید اما اونم سوار شد......الهام لالا کرد......

منو عاطی هم فقط سرما و مه رو تماشا کردیم.......آخرین جلسه ریاضی مهندسی بود.........

بازم مشکل بخاری و سرما و بوی بد بخاری و تخته بد و نور ناکافی و کوفت و فلان و بیسار؛ کلی الافمون کرد.........

ولی بالاخره تو یه کلاس مستقر شدیم..........استاد فصل 8 رو هم درس داد و تمومممم..........

تمام جلسات ربابه صندلی جلوی من میشست و من پشتش ولی اون جلسه رفت سمت عاطفه اینا و من دورادور کرم میریختم........

گفته بود که عکس هارو براش ببرم ولی کلی اذیتش کردم تا عکسارو بهش دادم.........

خیییییییییییییییییییلی خندیدیممممم.......

وسطاش عاطی میگفت زینب بهش بگم آوردی ؟گناه داره......داره خیلی حرص میخوره....گفتم نع نگو بذار بیشتر حرص بخور خیلی حال میده.........

وااااااااااای خدا آخره خنده بود......ولی وقتی که عکسها به دستش رسید خوشش اومد.....

الهام و ملیحه هم که تو عکس باهامون نبودن به عنوان یادگاری عکسو گرفتن.....خوششون اومده بود.......

بعد از کلاس عاطفه و الهام برگشتن تهران ولی من امتحان آزمایشگاه شبکه داشتم..........با خانم محبوبه......

الهام اومد.........معصومه بود......و دو نفره دیگه که اسمشون رو نمیدونم......آره فک کنم 4 نفر بودیم.......

امتحان دادیم و  با الهام خداحافظی کردیم و من و معصومه با هم اومدیم سوار اتوبوس شدیم و به سمت خونه هامون حرکت کردیم........

سه شنبه 93.9.18 : روز شنبه  یعنی 93.9.15  خیلی دوس داشتم که فرداش سه شنبه باشه ولی یکشنبه کلا نظرم عوض شد......

یه سری احساسات خاص تو وجودم به وجود اومده بود که فک کنم پودر شد.........

سه شنبه امتحان زبان ماشین داشتیم......من و شیدا و عاطفه و هرکدوم از بچه ها که این درس رو برداشته بودن.......

اونا به دلایلی میخواستن دیرتر حرکت کنن ولی من نمیتونستم......تنها رفتم......

یعنی تا یه جایی با پدر بودم ولی از اونجا به بعد خودم و بچه های دیگه دانشگاه تو اتوبوس بودیم......

تازه رسیده بودم تو سلف که میخواستم بشینم شیدا زنگ زد که یکی از بچه ها زنگ زده بهش و گفته کلاس کنسل شده و استاد نمیاد......

هــــــه......گفت بنویس بذار تو گروه بچه ها الکی راه نیفتن بیان.......خیییییییلی اعصابم خورد شد.......

پیام رو گذاشتم و چن مین دیگه ربابه گفت زینب راست میگی؟.....

گفتم آره ...گفت خوب شد اومدم لاین داشتم حاضر میشدم بیام دانشگاه........

تو دلم گفتم افسوس کاش چند مین دیرتر پیام رو میذاشتم و میومدی و هرهر میخندیدیم..........

خلاصه نشستم تو سلف تا 9:50  اینا بعد رفتم ساختمون اداری تا کارتمو تمدید کنم......

سوار تاکسی شدم و رفتم ترمینال پیش شیدا و عاطی که تازه رسیده بودن و میخواستن برن فنی حرفه ای....

تو راه قبل اینکه برسم به شیدا و عاطی ،مرکز بهداشت رو دیدم و یهو یاده نرگس افتادم.........

فدااااااااااااش بشممممممم......دلم براش تنگ شد و سریع بهش زنگ زدم و اندازه 2-3 مین باهاش حرف زدم.....

گفت با بچه ها بیاید خونمون گفتم نه بابا مررسی.........خوشحال شدم صداشو شنیدم.....خییییلیییی.......

رفتیم شیدا امتحانش رو داد و ساعت 1 راه افتادیم برگشتیم تهران.....

خونه شیدا اینا و ساعت 5:10 خونه.......این آخره کاری با شیدا و عاطی یکم خندیدیم...........

ولی درکل قرص استامینون صب امروز نذاشت بهم خوش بگذره......همش خواب بودم.................

شب اصلا حوصله نداشتم به خاطره همه چی و هیچی..............

شنبه 22 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

از اینور اونور

 آجی: اصلا از کارات خوشم نمیاد زینب...!

ربابه: یکی تو تانگو بهم پی إم داد خارجی بود گفتم Go bye.................93.7.30....

آجی: تو رو میخوام چیکار........در جواب اینکه گفتم با من...........

آجی: اون دیگه مشکل خودته!......93.8.17........در جواب اینکه گفتم حالا کاری نکردی که من اینجوری شدم و اینا......

آجی: یا دیگه هیچوقت با من خداحافظی نکن یا کردی دیگه با من حرف نزن....مسخره تو نشدم که هروقت دلت خواست خداحافظی کنی هروقتم خواستی.............93.8.18........

.......................................

فرزانه: هستی به دلم، به دل که نه در جانی، در جانی و در دلم میمانی......93.8.18.........

زینب: مطمئن؟.....دی.....

فرزانه: چرا که نه!.....شک نکن........

....................................

عاطفه خطاب به من : مرده شوره خودتو اسم رمزیتو ببرن.......93.8.30........

..................................

زینب: سلام خوبید؟ آخ آخ آخ!......دیشب خوابتون رو دیدم، چقدر ناراحت بودین...........93.9.1.......10:36....

خانم طالقانی: سلام خانومی حال خودت چطوره؟ راستش پدرم بیماره، من خیلی ناراحتم....دعا کن........4:30..........

زینب: ممنون.......إن شاء الله حالشون خوب میشه ناراحت نباشید.......4:41.........

.........................................

استاد ریزپردازنده : ایییرور.......

شیدا و عاطفه------->اییییرورررررررر......93.9.4....

...............................

زینب: زینو ماله کیه؟.....93.9.4......

آجی : زینو ماله کوفت است.......زینو دیوانه است......زینو ماله خودش است...........

....................................

زینب: سالاد ماکارانی....93.9.4....عصر......

نرگس:سالاد ماکارانی؟ چرا؟.....

زینب:شیدا اینا سالاد ماکارانی داشتن....عاطی نذاشت بریم خونشون.....

نرگس: چرا؟...

شیدا: من منتظر برنجمممم......

زینب: شیدا نوش.....تو دیوانه ای دیگه.....

نرگس: منم سالاد ماکارانی دارما.....بیا اینجا....

زینب:گفت دیره بریم خونه........

شیدا: إ نرگس سالاد داری؟.......

زینب: تو که از شیدا دورتری......نزدیک بودی میومدم.....

نرگس: آره....

زینب: هوس کردم آخه.......

نرگس: آخی عاطی بد.......یه بارم زینب میخواست یه جایی بره تو نذاشتیا.....

زینب : نع عاطی هم حق داشت دیگع......آره خدایی میخواستم برم.......

نرگس: تعجب آوره.....

زینب: کوفت.....

..............................

محمدمهدی: امروز ادیسون رو آورده بودن مدرسه مون..........93.9.9...........

محمدمهدی: بگو ببینم کمد چیست؟؟.........

محمدمهدی: ویندوز رو چه جوری نصب میکنن؟.......

.................

عاطفه: زینب نمیخوای بری الهام رو با دستمال کاغذی بیدار کنی؟.....93.9.12............تو اتوبوس..........

زینب: بیدارش نکنیم بره داخل شهر......

عاطفه : اون گناه داره این کارا رو واسه توی آشغال باید بکنیم که همه رو اذیت میکنی توأم که تو اتوبوس نمیخوابی.........

زینب: ....

........................

عاطفه: زینب دوباره بخند؟....(صب که از اتوبوس پیاده شدیم)............

زینب:...

الهام : انگار داره إستارت میزنه....

...................

فائزه و سحر:  به جای  c++ به ما power point  درس دادن.........(سرکلاس)

همه دانشجوها: ........

فائزه: بعد تازه تو فتوشاپ یه کاری انجام میداد ذوق میکرد میگفت بچه ها دیدید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

..................

ربابه: زینب مدیر گروه إ؟؟؟؟؟

عاطفه و ملیحه : آره........

الهام: زینب مدیر باشه دیگه اون گروه چه خواهد شد.......

ربابه: ساعت 7 بیدار میشم میبینم زینب ساعت 5 صبح تو گروه إستیکر فرستاده.......تو نمیخوابی زینب؟......

زینب: نه اونموقع بیدار میشم واسه نماز دیگه بیدار میمونم.........

........................

زینب خطاب به ربابه: دوستتتتتت دارممممممم.......(سرکلاس)

ربابه: قهلم باهات.......

زینب: دوستتتتتتتتتتتت دارمممممممممممم........

ربابه: چه رویی داری تو، تا عکسارو به من ندادی با من حرف نزن........

زینب: نیاوردم که.......ریختم تو لپ تاپ.....

ربابه: میکشمت.......گوشیتو بده ببینم............

ربابه : زینب خنده هامو نبین.....دلم أزت خون إ.........

عاطفه خطاب به ربابه: من که دیروز بهت گفتم زینب دیگه بهت عکس نمیده..........

ربابه: زینب از این به بعد گوشی دربیاری عکس بندازی میزنم با گوشی بخوری به دیوار........

زینب: اوه اوه.....هرهرهر...........

ربابه: از همین پنجره پرتت میکنم پایین، صبر کن کلاس تموم شه.......(طبقه چهارم دانشگاه)........

عاطفه: زینب من میرم پایین ، شاید دیگه هیچوقت نبینمت بیا روبوسی کنم باهات خواهر.....و بعد برو پیش ربابه.......

زینب: عاطفه از این پنجره پرت بشم پایین چه جوری میشم؟

عاطفه: مغزت میپوکه.....آش و لاش میشی.........

ربابه: خانوم زینب......خروجی از این طرفه....( اشاره به پنجره).......

عاطفه : تو بدو ، زینب بدو، عکس بدو........

ربابه: زینب عکسارو بده........وگرنه خودمو خودتو از این جا پرت میکنم پایین......

ربابه خطاب به عاطفه : تو هم با زینب هم دست شده بودی؟

عاطفه: اگه نیاورده بود که خودم اول صبح تو اتوبوس لهش میکردم......

ربابه: دستت درد نکنه قشنگ شدن.........

عاطفه : بابا دیگه انقدر بهش چیز میز نگید دیگه بیچاره رفته زحمت کشیده عکسارو درست کرده.......

زینب : نه به خاطره شما نیاوردم که .....چون دیروز قرآن رو قسم خوردم آوردم......وگرنه حالا حالا ها من به شما عکس نمیدادم.........

ربابه : چه رویی داری تو...........

همه بچه ها و خودم: .....

ربابه خطاب به من و الهام  و عاطفه : شما قرصاتونو اشتباه خوردید؟......

ربابه خطاب به زینب: تو قرصاتو نشسته خوردی؟.........

ربابه خطاب به الهام وعاطی: بابا برید دیگه چرا انقدر خداحافظی میکنید؟.......

ربابه: امروز اولین جلسه ای بود که سر ریاضی مهندسی حوصلم سر نرفت............93.9.12.........

زینب در تماس تلفنی با ربابه: میبینم که هنوز حرکت نکردید؟......مرسدس بنزتون کی حرکت میکنه پس؟

ربابه: ...آره حرکت نکرده الان میخواد بره......

زینب: باشه برید به سلامت.............

عاطفه : امروز خیلی شیرین عقل شدیا  زینــــــــــــب.................کلا شیرین میزینی.........

.......

زینب: خوب شد تکیه دادی رفت تو(هنذفیری)........إإإإإ......کشیدی اومد بیرون که......

عاطفه: وااااای.........زینـــــــــــــــــــــــــــــب........

دوتایی باهم :..........................

پنج شنبه 13 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دو روزه دانشگاه

روز سه شنبه 93.9.4............

تو را تنها نشستم ......شیدا و عاطی هم با هم بودن.........

باز هم سوار اتوبوس شدنی بند کوله پشتیم گیر کرد به دستیه یکی از صندلی ها...........سوژه شده ها.........

تو راه خوش گذشت.......وقتی که رسیدیم  و از اتوبوس پیاده شدیم هوا فوق العاده خنک بود و بارون گرفت........

من به عنوان مهمان رفتم سرکلاس عاطی و شیدا که ریزپردازنده داشتن.........

شیدا و عاطی کنفرانس داشتن.....

اول شیدا کنفرانس داد و بعد هم عاطفه..........

ساعت 9:50 رفتیم اونیکی ساختمون واسه کلاس زبان ماشین........

بعداز تموم شدن کلاس دوباره راهی ساختمون اداری شدیم ........کارمون که تموم شد رفتیم سواره اتوبوس بشیم برگردیم تهران.......

بارون شدید شد......من گفتم بریم اتوبان......شیدا گفت بریم ترمینال........درنتیجه من تنها رفتم اتوبان و شیدا و عاطی رفتن ترمینال.......اولین اتوبوس که اومد برگشتم تهران.......راه ها افتضاح بود.....خودم به عینه چند تا تصادف دیدم ........رسیدم ......رفتم که کارت بزنم و از گیت رد بشم دیدم شیدا و عاطی هم رسیدن.......

عاطفه: زینب کجــــــــا بودی؟؟؟.....کی رسیدی؟؟؟؟؟تو مگه زودتر از ما راه نیفتادی؟؟؟؟.....

شیدا: دی.....

زینب: همین الان رسیدم.....راه ها شلوغ بود......خیلی وایستاد....رفت گازوئیل زد.......کلا 5 تا بودیم.......

و راه افتادیم و بقیه راهو باهم رفتیم.......یه جایی که قرار بود منو شیدا از مترو پیاده بشیم به عاطی گفتم پاشو بریم.....گفت کجا؟ گفتم میخوام واست سالار بخرم.......گفت نه قربونت هوا سرده مررسی.......گفتم نمیری پارک لوله؟؟؟....منو شیدا میخواینم بریم.....پاشو تو هم بریم داشت میخندید......در مترو که باز شد دستشو گرفتم گفتم بیا بریم دیدم اومد........

در تمام مسیری که میخواستیم از مترو خارج بشیم گفتم عاطی من یه چیزی گفتم تو چرا سریع گوش دادی و پیاده شدی؟؟؟؟؟.......ساعت 2:20 اینا بود که پیاده راهی پارک شدیم.........رفتیم یه ینم ساعتی عکس اینا انداختیم و شیدا و فرستادیم خونشون و خودمون پیاده اومدیم اتوبوسا و خداحافظی........

ساعت 4:40 رسیدم خونه و سریع نماز...........

روز چهارشنبه 93.9.5 : صب بازم خسته بودیم......منو عاطفه و الهام........

منو عاطی باهم نشستیم و الهام صندلی جلویی من......

هوا فوق العاده مه بود........چشم چشم رو نمیدید........

عاطی: زینب بیا پیاده نشیم.....سرده........

عاطی: زینب بیا این پشت صندلی ها قایم شیم برگردیم تهران........

الهام خواب بود.....نزدیکای دانشگاه گفتم عاطی بیا الهام رو بیدار کنیم......یه دستمال کاغذی برداشتم نوکشو زدم به بینی ش...سریع از خواب پرید.....بیچاره تو خواب شوکه شد و من خیلی ترسیدم............گفت یک بود ؟ عاطی گفت زینب بود خندید......ولی من عذرخواهی کردم گفتم ببخشید ترسیدی؟....گفت نه بابا.......گفتم بیدارت کنم تا پیاده بشیم لود بشی سه تایی کلی خندیدیم...........

بازم پساده شدنی بارون شدید میومد و دویدیم به سمت داشگاه......ریاضی مهندسی داشتیم.............

استاد فصل 5 رو تموم کرد و فصل 7 رو تا نیمه درس داد........

ظهر الهام و عاطفه رفتن تهران چون دیگع کلاس نداشتن....نمازمو خوندم و  رفتم ساختمون اداری .......

من و الهام (ک) و 3-4 نفر دیگه امتحان آز-شبکه داشتیم.......

خوب بود خدا کنه اینم 20 بشم..........

 

عصر رسیدم خونه............

پنج شنبه 13 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........

 من اصلا حواسم نبود که دیگه پیشمون نیستی.............

اصلا حواسم نیست که این ترم مرخصی گرفتی......

اصلا حواسم نیست که ترم بعد دانشگاه ما نمیای.......

اصلا حواسم  نیست که دیگه باهات تو یه کلاس نخواهم بود.....

حواسم نیست که خیلی وقته ندونسته با بهترین دوستم خداحافظی کردم..........

حواسم نیست نررررررگس جوووونم..............

آخرین باری که تو یه کلاس با هم بودیم کی بود ؟؟؟؟........فک کنم ترم 4 بود...........

ببین چقدر زود گذشت.....ای کاش بیشتر فیلم میگرفتم.......ای کاش بیشتر ازت عکس میگرفتم.......

تو اصلا زیاد با من عکس ننداختی نامرد.........

ازت عکس ندارم......

از اون روزای با هم بودنمون عکس ندارم.................

نرررررگس...............

دیگه تو خاطره هام نیستی......دیگه تو دانشگاه نمیبینمت........دیگه راجع به تو نمی نویسم.........

دیگه نمیگم امروز با نرگس رفتیم دانشگاه...............چرااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......

خدا خفت نکنه که دارم هق هق میزنم..........

دلم برات تنگ شد آخه........خیییییلی.........

یعنی دیگه نمیای دانشگاه ما؟؟؟؟؟؟؟..........

یعنی دیگه سره کلاس با ما نیستی؟؟؟؟؟؟...........

چرا قدرتو ندونستممممممممم.............چرا قدره اون روزای خوب رو ندونستم........

دلم میخواد بازم تو کلاس ها حضور داشته باشی نرررگس خانوم.........

دلم میخواد بازم تکرار بشه روزای با تو بودن.....

دلم میخواد سر کلاس پیش تو بشینم.........

الان کلی صحنه از با هم بودنمون اومد جلو چشمم......اگه اینجا بودی میدی دارم چه اشکی میریزم.......

تا حالا اینجوری نشده بودم............به قرآن اینجوری دلم برات تنگ نشده بود..............

نرگس بازم بیا دانشگاه.....خب؟...........

ببین فقط یه مدت کوتاه دیگه مونده......داره تموم میشه.......باور کن......

دوستت دارم نرررگس ...........خییییییلی..........

 

دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

بازم دانشگاه.....

روز سه شنبه  93.8.27:

صبح به اتفاق پدر رفتم که سواره اتوبوس بشم.........

اول من رسیدم بعد شیدا و بعد عاطفه که انقد دویده بود که بعد از یک ربع با ما سلام و علیک کرد......نفس نفس میزد........

رسیدم دانشگاه.......

چون زبان ماشین ساعت 10 شروع میشد و تا اونموقع بیکار بودم به عنوان مهمان رفتم سرکلاس شیدا و عاطفه که ریزپردازنده داشتن........

تقریبا همه بچه ها سر کلاس ریزپردازنده بودن....... آخه ریزپردازنده با آزمایشگاهش با هم برگزار میشد........

تا ساعات 9:45 اونجا بودیم.....و بعد رفتیم سر کلاس زبان ماشین.......تو راه ربابه رو دیدیم.........

با هم رفتیم ساختمون آموزشی........تا ساعت 11 اینا کلاس داشتیم بعد رفتیم سلف.....من و عاطفه و شیدا ......

ساعت 12:20 رفتم واسه نماز و بعدش شیدا و عاطفه باهام خداحافظی کردن و رفتن ساختمون اداری که بعده کلاسشون برن تهران......

شیدا: زینب جان بهت تسلیت میگم....غم آخرت باشه......امروز دو تا ضد حال خوردی......یکی اول صبح پاره شدن شلوارت و دومی فهمیدی که تا 5:15 کلاس داری.....خدا سومیشو بخیر کنه.....

زینب: عاطفه تو چه جوری دلت میاد منو با شلواره پاره بذاری بری تهران؟؟؟......

عاطفه : خواهر چادر داری وگرنه نمیذاشتم..........

خلاصه.....شیوه داشتم ولی نرفتم سر کلاس....چون دیگه کاری نداشتم ...کنفرانسمو ارائه داده بودم........

تو سلف بودم و با آچی گلی چت میکردم.......ملیحه اومد پیشم بعد از چند مین رفت سر کلاس معادلات.......تنها بودم........

بعدا فهمیدم آقای مسافر نیومدن و شیوه برگزار نشده چون ایشون کنفرانس داشتن........

ساعت 3:30 رفتیم سر کلاس مدار الکتریکی 1...........

دوست قدیمم( دوران ابتدایی، راهنمایی) رو دیدم.......مهســـــــا...........

خیلی باهم میخنیدیم.......چندماهی میشد که ندیده بودیم همو.....

زینب: تو هنوزم اینجایی؟....من فکر کردم انتقالی گرفتی رفتی آکسفورد.....

مهسـا: خراب بمونه اینجارو.......خرااااااااااااب......

زینب: هـــــــاهـــــــاهـــــــا.............

خلاصه یکم گفتمان کردیم و سر کلاس با هم بودیم.........

مهسا: زینب آخرین باری که با هم تو یه کلاس بودیم کی بود؟........

زینب: ترم یک......فارسی عمومی با هم بودیم......سال 90.......

مهسا: نه دوران مدرسه.....

زینب: آهان.....سوم راهنمایی....سال 85.........

مهسا: آرره آرره......بچه ها منو وزینب ازدوران ابتدایی با هم دوستیم........

منکه خیلی خسته بودم..........چیزه زیادی یاد نگرفتم.......درهر صورت بیشترین فشار رو خودمونه دیگه.........

اول و آخر خوده دانشجو باید درس بخونه!!!!!!!!!.......

استاد با کلی اصرار ساعت 4:30 درس رو تموم کرد( فصل یک و دو ).......رفتم منتظر اتوبوس........

ساعت 5:35 اینا رسیدم پیش پدر.......عمو هم همراش بود..... .با هم اومدیم خونه.....

ساعت 6:30 خونه بودم ....

ساعت 10 خوابیدم..........

روز چهارشنبه 93.8.28 :

امروزم صبح با پدر رفتم آزادی.......سوار اتوبوس شدم......دیدم عاطی جا گرفته......گفتم اونجا خوب نیست پاشو بیا جلوتر.......

نشستیم.....یکم بعد الهام اومد.......و وقتی که اتوبوس داشت حرکت میکرد بهار رسید.......

میخواستم برم تو نخ آیه الکرسی اما عاطی گفت بیا بازی کنیم......الهام خوابید......اما منو بهار و عاطی اول دو دور اسم و فامیل بازی کردیم و بعد اسم بازی......عاطی بدجور مشتاق  اسم بازی شده.......

خوب بود......تا نیمه راه بازی کردیم......و بعد منو عاطی رفتیم رو مود سکوت و ذکر.........

بهار هنذفیری گذاشت و الهام راحتتر خوابید..........

امروز وقتی داشتم  از اتوبوس پیاده میشدم بیشتر دقت کردم که این یکی شلوارمم پاره نشه.....

حیف شلواره دیروزمو خیلی دوس داشتم.........

بهار گفت بریم عکس بگیریم......یه سر رفیتم پارک شهرک..........به اندازه یک ربع......یه چن تا عکس خوشگل گرفتیم......

بهار: خوشم میاد سوژه های خوبی رو برای عکس درنظر میگیری زینب....عکسامون قشنگ شد.......

زینب: من فقط ذهنم رو این مساله کار میکنه....

عاطی و الهام : آرره زینب جاهای خوبی رو برای عکس گرفتن پیشنهاد میده......باید میرفت عکاسی میخوند....

رفتیم ساختمون آموزشی همه طبقه چهارم کلاس داشتیم.....اول صبح از نفس افتادیم......

چه نمره های شیکی......

زی زی: 1.5.......عاطی:1...........ربابه: 1.25.......ملیحه :1:75.........الهام:3.....

ساعت 10:30 رفتیم پایین.........

باز میز گردمون رو تشکیل دادیم.........

منو ربابه  رفتیم خوراکی بخریم.......ربابه متولد 68 هست.......این ترم تو همه کلاسا باهامونه......تقریبا با هم صمیمی شدیم........

ملیحه کوکو سبزی درست کرده بود.... اونم متولد 67 هستش... گفت زیاد درست کردم همگی بفرمایید.......تا درش رو باز کرد ؛ عاطی گفت: زینب یادته؟؟؟؟......گفتم : آرره........منظورش اولین روزی که 4 تایی اومدن خونمون و کوکو سبزی خوردن بود..........ترم یک......عاطی، شیدا، نرگس، الهام..........آذر90.........

ملیحه یه لقمه برای الهام گرفت که خیلی بزرگ بود.......

من یه لقمه خوردم.......و یه لقمه هم برای ربابه گرفتم.........کوچولو بود......

ربابه: ملیحه هم برای الهام لقمه گرفت توأم اینو واسه من گرفتی؟؟؟.......

زینب: نع گفتم یعنی تو دهنت جا بشه.....بازم برات میگیرم.....

حالا همه هر هر میخندیدن...کمی بعد فاطمه اومد........زیاد باهاش جور نیستم.........

رفتم نماز....تا برگشتم 5 تایی منو به توپ بستن که فیلم آخرین لحظه مرتضی پاشایی رو واسه چی نگه داشتی ؟.....مادرش نفرین کرده و فلان و بیسار.......هرکدوم از یه طرف......گفتم باشه بابا پاک میکنم.......

ساعت 1:40 راه افتادیم و رفتیم ساختمون اداری واسه امتحان آزمایشگاه پایگاه داده.......خوب بود......خدا کنه 20 بشم.........ساعت 2:50 سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم......منو الهام و عاطی...........

جا نبود......من و عاطی سرپا بودیم.....الهام نشست........من عاطی رو هم نشوندم رو یه چیزی.......

خودم سرپا بودم.......اسم بازی کردیم.......من اسم رو درنظر میگرفتم عاطی و الهام حدس میزدن......

وسطای راه دو تا صندلی خالی شد منو عاطی رفتیم نشستیم یه صندلی دیگه هم همون نزدیکا بود که به الهام گفتم پاشو بیا جلو و اومد نزدیک ما............

6 رسیدم خونه........

 

شب رفتیم خونه مادربزرگ  و پدربزرگ.........برگشتنی دایی رسید......

دو شنبه 3 آذر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شب 93.8.25........

امروز رو مود خوبی نبودم.........

یه بار صبح با آهنگای مرتضی پاشایی گریه کردم.......

یه بار با اخبار صبح کانال خبر، یه بار با اخبار ساعت 2، یه بار با اخبار ساعت 7، یه بار با اخبار ساعت 8:30 و بعد که با دیدن اون فیلم کلا دیووونه شدم......

و تا آخره شب چشام خیس بودن.................

وای از سختی مرگ........وای از ملک الموت........

وای از سکرات موت.........وای از نکیر و منکر........

وای از فشار  قبر........وای از تنهایی..........

وای از قیامت..............وااااااای از اون دنیااااااااااااا...............

واااااااااااااااااااای خدااااااااااااااااااااااا جووووووووون خودت کمکمون کن...........

من از مررررگ می ترسم........من از اون دنیا می ترسم......

من از مررررگ عزیزام می ترسم............

من ازت می ترسممممممممممممممم خداجووووووووووون...............

تو خدایی هستی که بی نهایت مهربونی........تو خدایی هستی که تو همه چی بهترینی........

تو محبت تو دل ما گذاشتی.......تو به ما گفتی بهم محبت کنیم.........

محبتی که درون ماست ذره ای از مهربونی های بی نهایت توإ که بازم تو اونو تو وجودمون متبلور کردی.....

تو که مهربونترینِ مهربونایی چه جوری دلت میاد ما یعنی بنده های حقیر و ضعیفت رو به سخترین شرایط عذاب بدی؟؟؟.........

چه جوری دلت میاد مار بفرستی تو قبرامون و ما بترسیم؟؟؟؟.....

من از حیوون ها خیلی میترسم خداااااااا......

 از مارمولکت میترسم خداااااا.......چه جوری مار رو تحمل کنم آخه؟؟؟؟؟؟؟؟......................

چه جوری دلت میاد سالیان سال مارو تو جهنم کارامون بسوزونی؟؟؟؟؟؟........

باور کن درد داره خدااااااااااااااا اگه مارو بندازی تو آتیش.........

ای کاش تو دنیا بیشتر مواظبمون باشی..........

اصلا حالم خوب نیست...........فقط و فقط گریه.......................

بسم الله الرحمن الرحیم......

إنّا أنزَلنهُ فی لَیلَةُ القَدر........

وَ ما ادراکَ ما لیلهُ القَدر.......

لیلة القدر خیرُ مِن اَلفِ شَهر...........

تنزل الملائکه و الرّوحُ فیها بإذنِ رَبِهِم مِن کُل أمر........

سلامُ هیَ حَتی مَطلَعِ الفَجرِ............. 

جمعه 30 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این روزا.........

وای ی ی ی ی بازم آهنگ سنگ صبوره محسن چاووشی منو یاده یه نفر انداخت........

رفیق من،سنگ صبوره غم ها.......به دیدنم بیا که خیلی تنهام........هیشکی نمیفهمه چه حالی دارم.......چه دنیای رو به زوالی دارم..........

یاده خاطرها بخیر......یاده اونایی که نباید خاطره میشدن ولی تو ذهن من ثبت شدن و الان بعده گذشتن 7 سال با شنیدن همین یه تیکه متن همش برام تازه میشه..................

ای بابا................

امروز روز خوبی بود.........برعکس دیروز یعنی سه شنبه که اصلا حال خوبی نداشتم خیلی بهتر شده بودم.......صب 5:30 بیدار شدم و 6 به همراه پدر زدیم بیرون........6:30 سوار اتوبوس شدم و به همراه عاطفه و الهام رفتیم دانشگاه........8:15 تو سلف بودیم..........ملیحه اومد........وبعد رفتیم بالا سر کلاس......استاد اومد و کم کم بچه ها اومدن...........(ربابه،سحر،فائزه)...........

صب رادیو میگفت صبح چهارشنبه پاییزیتون بخیر .......صبحی که هرگز تکرار نمیشه.........

آخ خ خ خ خ خ.........ساعت 9:45 امتحان ریاضی مهندسی رو دادیم......جـــــــــــانم چه امتحانی بود........

10:30 رفتیم تو سلف........و تا ساعت 2 صحبت بود........12:30 رفتم واسه نماز............

بحث هامون قشنگ و دوست داشتنی بودن...........با خودم تصمیمی گرفتم اگه خدا کمکم کنه از این به بعد انجام بدم.............

کلی حرف زدیم .....من............ الهام.....عاطفه.....ربابه و ملیحه........خوشمان آمد.......

ولی همش فکرم پیش یه نفر بود که گوشیش آف بود........نگرانش بودم..........

ساعت 1:45 راه افتادیم بریم سمت ساختمون اداری.........که گفتن خانم محبوبه تشریف نیاوردن ..........

مریم و سمیه و ربابه و ملیحه رفتن خونه هاشون.......منو الهام و عاطفه برگشتیم شهر خودمون..........

ساعت 4:50 رسیدم خونه.......مادربزرگ خونمون بود......

روز پنجشنبه 93.8.22 : اولین روزی که دایی بزرگه رفت سر کلاس.........

همه رفتن خونه مادربزرگ به جز منو و خواهر.......امتحان ریاضی.....من......خواهر........

ساعت 4:30 اینا رفتیم خونه مادربزرگ..........فرزانه و پسردایی اونجا بودن.......خوشحال شدم از دیدنش........دلم براش تنگ شده بود.......

خیلی دوس داشتم برم سراغ ADSL  ولی دیگه نتونستم از جام بلند شم......

زمانی بلند شدم که مطمئن شدم واسه شام موندگار شدن........

خوش گذشت........شب خوبی بود........

روز جمعه 93.8.23 : خواننده محبوبمون روحش به ابدیت پیوست.......چند وقتی بود که به علت سرطان معده عذاب میکشید....این هفته تو کما بود.......

که امروز صبح رفت........روحش شاد.......

برگشتن پسرخاله مادرجان از کربلا..........

مهمان داشتیم.........مادربزرگ و عمو کوچیکه......عمو وسطی و خانواده......عمه و دایی و میلاد.....

خوش گذشت...........شب باز هم تدریس ریاضی..............

روز شنبه 93.8.24 : خونه....

روز یکشنبه 93.8.25:......روز خاکسپاری مرتضی پاشایی.......

 

جمعه 30 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این چند روز...

روز جمعه 93.8.9 : خونه مادربزرگ..........

روز شنبه 93.8.10 :صب رفتیم پیش اون خانومه نشد.....با مادربزرگ و مامی رفتیم بیرون..........عصر رفتیم پیش اون خانومه......حالا یه سری اتفاقا افتاد که ذهنمو درگیر کرد.........در کل سال دیگه اینموقع............شب خونه مادربزرگ......

روز یکشنبه 93.8.11 : آچی رفت تبریز.......کفش سفید........شب تاسوعا.......اولین شبی که رفتم بیت النور........طبقه سوم جلو در نشستیم ..منو مامان....جمعیت زیادی اومده بودن.........کل چهارطبقه پر شده بود.........

روز دوشنبه 93.8.12 :روز تاسوعا......قرار بود از جلو در خونه مادربزرگ اینا دسته رد بشه....بارون شدیدی میومد و همه خیس شدن........شیرکاکائو و کیک دادن.........تا شب خونه مادربزرگ  بودیم.....بعد با مامان رفتیم بیت النور........همون جایی که شب قبل نشستیم قسمتمون شد و نشستیم......خوب بود.......

روز سه شنبه 93.8.13 :روز  عاشورا.......رفتم خونه مادربزرگ.....تا ظهر اونجا بودم....بعداز اذان و نماز رفتیم هیئت.....تا 4 اونجا بودیم........خدا ببخشه ولی خیلی خندیدم.....همشم تقصیر فک و فامیل بود......اصلا من میخواستم برم تعزیه.....پدربزرگ در نقش امام حسین بود...اما نشد دیگه........

روز چهارشنبه 93.8.14: شام غریبان بود ولی قسمت نشد هیئت بریم......آبگوشت......

روز پنجشنبه 93.8.15 :شب رفتم هیئت.......ساعت 8:30 تا 11........خوب بود..دعای توسل،دعای کمیل، زیارت عاشورا، مداحی و سینه زنی.....از 11:30  تا 1 خونه مادربزرگ بودیم و بعد خونه.......

روز جمعه 93.8.16: شیدا و عاطی امتحان آی سی دی إل داشتن......رفتم پیش اونا دم حوزه.......ساعت تقریبا 2 بود که باهاشون  خداحافظی کردم و سوار اتوبوس شدن و رفتن...البته یکم تو اون دو تا خیابون چرخ زدیم منو شیدا فلفل خریدیم........رفتم خونه مادربزرگ همه اونجا بودن........ناهار خوردم و کلی صحبت مفید با دایی جان.........

عصر رفتیم بهشت زهرا سر خاک پدربزرگ..........ما و عمه و دایی و میلاد و مامان ِ مامان........رسیدیم سر خاک یه سنگ کوچولو برداشتم یه چن بار زدم رو سنگ قبر بعد گفتم سلام چطوری بابابزرگ جوون؟.....پاشو نوه بزرگت اومده......خلاصه یکم شوخی کردم باهاش..... بعد دعا اینا خوندیم............ای بابا بیچاره منم ندید.......خدا رحمتش کنه..........

شب خونه خودمون......راستی خواهر برگشت شهرشون......

روز شنبه 93.8.17 ...:کاره خاصی انجام نشد......تماس تلفنی با..........و سردرگم شدن همه........ 

شنبه 17 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

حس و حال روز چهارشنبه 93.8.14........

داشتم به این فکر میکردم که تو دنیا به چه چیزا و آدمایی دلبستگی دارم و تو اون دنیا دلم  برای انجام دادن چه کاراهایی و کدوم یک از اشخاص  تنگ خواهد شد....

بسم الله الرحمن الرحیم................

نمیتونم ترتیب بندیشون کنم.....همینجوری هرچی به ذهنم رسید نوشتم......

خب مسلما اول از همه برای پدر و مادرم.....

دلم برای بابای تعصبی و غیرتی و مهربونم که بی نهایت دوسم داره و دوسش دارم خیلی تنگ میشه..........

برای مامان جوووونم،همدم و هم صحبت  روز و شبم ،کسی که اگه غم تو دلش باشه دق میکنم خیلی خیلی تنگ میشه............

خواهرم و داداش گلیه خودم......مادربزرگم و پدربزرگ بی نهایت مهربونم........دایی بزرگم که یه دل بزرگ و بی نهایت مهربون داره..............

و سایر اقوام درجه یک.....

دوره هم جمع شدنای آخر هفته خونه جفت مادربزرگا...........

بیرون رفتنای دسته جمعی..........

سر به سر گذاشتن خواهر و برادر و پسردایی و پسرعموها و دیگر بچه ها........

نوشتن.......دلم برای نوشتن تنگ میشه......یعنی اونجا هم میشه بنویسیم؟؟؟.......

دلم برای عکسام تنگ میشه........عکسایی که با هرکدومشون کلی خاطره دارم......

برای عکس گرفتن و إدیت کردن عکس........فتوشـــــــــاپ.............

دلم برای دوربین و لپ تاپ و گوشیم که خییییییییییییییلی خیلی خیلی  تنگ میشه.....

برای چرخیدن تو فیسبوک و لایک کردن پستای دوستام..........پیام دادن تو لاین..........پست گذاشتن تو وبلاگام..........

برای خوندن زیارت عاشورا، یس ، آیه الکرسی و فرستادن صلوات.............

برای تمام روزایی که خندیدم و شاد بودم..........

برای دخترعمه جووووونم...........برای دوست خوبم سپیده.............برای بهترین معلمم خانم طالقانی........

برای بیت النور و مراسم های بی نهایت عالیش..........وای گریه م گرفت........

برای نشستن پیش خانم طالقانی تو بیت النور..........برای گریـــــــــه کردن تو محرم و عزای امام حسین......برای قیمه های خوشمزه امام حسین..........

برای ماه رمضون و حس و حال سحر و افطار و  باز هم مراسم های بسیار زیبای بیت النور.......برای مدح زیبای حاج حسین...........

برای دور دورررررررر........واااااااااااااااای.........برای ماشین سواری.......اونم با خانواده خودم........

برای کتاب خوندن........خیلی دوست دارممممممممم........

برای تمام دوستاممممممم.......(نرررررگس،مینـــــا،شیدا،عاطفه،مریم،هانیه،الهام ها،سپیده).........

برای آجی گلی........برای حرفاش.......برای پیام هاش......برای مهربونی هاش.........برای نوع صدا زدنش(زینو).........

برای خوده خودش.......برای دیدنش........برای صداش........برای بغل کردنش........برای حرف زدن باهاش.........

برای شوخی کردن باهاش.........برای همه چیش.............آخ خ خ آجی ی ی......

دلم برات خیلی تنگ میشه.......اشکم دراومد............

یه کوچولو برای فرزانه........

بازم برای خانم طالقانی........برای روزای خوبی که  بینمون گذشت.......

برای یادگاری هام که از اینو اون نگه داشتم...............

برای اینترنت.........

چقدر این دنیارو دوس دارم.............حالم خراب شد..........دیگه چیزی به ذهنم نمیرسه.......

یعنی اونجا هم میشه اس ام اس داد؟؟؟.......میشه فیلم و عکس گرفت؟؟؟؟؟.........

وای آجیــــــــــــــــــــــــــــم................

وای چقدر سختــــــــــــــه.......!!!!!!!!!!!!!

شنبه 17 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نررگس خاتـــــــون<3 <3<3

ز:سلام چطوری؟............93.1.14 ......روز پنجشنبه.....

نرگس:خوبم مرسی.تو چطوری عزیزم.کرجم.

ز: شکر منم بد نیستم.......بسیار عالی خوش بگذره بهت.........

نرگس:چه میکنی خانم؟تو چه خبر؟

ز:سلامتی،خبره خاصی نیست.....

نرگس:دلم برات تنگ شده عزیزم.مادرجان چطورن؟......

ز:می تو.........ایشون هم خوبن، سلام دارن خدمتتون........

نرگس:سلامت باشه....

.......

نرگس:وای یه روزه رفته بودید اصفهان؟.......93.1.16.......شنبه......

ز:آره، چطور؟.....

نرگس:آخه سخته.....

ز:مسافرت یه روز بیشتر خوب نیست، آدم کلافه میشه........مخصوصا اگه تنها باشی.....

..........

ز:داریم میریم تبریز.......از .......رد شدیم همه دپرس شدیمو کلی یادش بخیر.......93.3.14......چهارشنبه.......

نرگس:ع! مام شمالیم........

نرگس:ترمای پیش یه هفته که از هم بی خبر بودیم اس میدادیم که دلمون تنگ شده کجایی پس؟ولی این ترم خیلی از هم دور شدیم مثل اینکه.ماهی یه اس ام اس نمیدیم بهم.......93.3.18.......یکشنبه......

ز: سند تو آل بود؟......

نرگس: آره، چطور؟......

ز:همینطوری.......همین الان به یادت بودم........داشتم مسیجاتو نگاه میکردم که گفته بودی شمالی........خوش گذشت؟......

نرگس: آره خیلی عالی بود.....جات خالی30 نفر بودیم شمالو اردبیل رفتیم......

ز:دوستان به جای ما..........اردبیل یخ نزدید؟......

نرگس:نه خوب بود همه چی.....

ز:ما که تو تبریز یخ زدیم........حتما شما خوب پوشیده بودین........

نرگس:آره خوب پوشیده بودیم.....

ز:خوبه دیگ........اکی،فعلا شب بخیر......

نرگس:خاتون 11 خرداد رو یادته؟.....

ز:آره چطور؟.....

نرگس:سلام آخرین امتحانت چندمه؟.....

ز:چطور؟....

نرگس:همینجوری بگو حالا....

ز: 27....

نرگس:اگه بچه ها شب بیان اینجا بمونن توأم میای؟.....

ز:نع گلم.....

نرگس:چرا؟....

ز: اجازه ندارم....

....................

نرگس:چطوری خانم؟چرا دیروز نیومدی؟.....

ز:خوبم عزیزم.........گفتم که إگزم داشتی دیگه مزاحم نشدم.....93.3.28........

نرگس:حقته جفت پا بیام تو حلقتا.......شنبه با بچه ها بیا دانشگاه.....

ز: به خدا گفتم مزاحمت نشم چون بلافاصله فردا هم بود دیگه........بچه ها کین؟؟؟.......فک میکنی اینا بذارن؟.........بعدم اگه خدا بخواد میخوام این چند روزه مونده به ماه مبارک رو روزه بگیرم، روزه قضاء هم دارم، دیگه نمیشه.........

نرگس:حالا شنبه رو بیا.....

ز: اولماز.....

نرگس:کوفت.......

.................

نرگس:ترمای پیش آخرین روزی که امتحان داشتیم خونه شما جمع میشدیم ولی امسال.......93.3.31.....شنبه..

ز:آخی.......یادته؟....خیلی حال میداد........حیف تموم شد........

نرگس:آره واقعا حیف شد......

نرگس:دوشنبه روزه ای؟.....

ز: نع چطور؟......

نرگس: بی اینجا ناهارو....

ز:......؟؟؟؟؟؟؟؟.........نع نمیشه، خونه شیدا اینا میترسم برم ......که دگ نگو نپرس......

نرگس:از چی میترسی؟....

ز:.......،امنیت.........اونروز به مامان میگم میخوام برم خونه شیدا اینا کتاب بگیرم میگه یه جوری تنظیم کن بابا خونه باشه ببره بیاره......فک کن؟!......دیگه بحثی نیست......

نرگس: ای بابا....

ز:الان دیگه واسه کلاسا میترسم بیام........امیدوارم زود تموم شه این یه سال و اتفاقی نیفته.....وگرنه خیلی افتضاح میشه.....دعا کن.....

نرگس:همتون بی معرفت شدید! شمایی که من میبینم عمرا عروسیم نمیاید.......

ز:نه بابا این چه حرفیه.......تو مگه نمیشناسی منو که تنبلم؟.........باور کن از سه شنبه که امتحانا تموم شده فقط یه بار رفتم خوه مادربزرگم.......من آدم بیرون رفتن نیستم از طرفیم الان که اینطور شده اصلا میترسم.........تو بیا خونه شیدا اینا،شاید 5شنبه برم.......

نرگس: میخواستم 2 شنبه بیام ولی هیچکس پایه نبود.......

ز: خب اونا دوشنبه امتحان دارن......دیگه.....فقط من هستم،بعد اونا چهارشنبه هم دارن......منم میخواستم 5شنبه برم که دیگه ماه رمضونم نمیشه از خونه بیرون رفت.....

نرگس: نه که تا حالا میرفتی....

ز:کجا میرفتم؟....

نرگس: بیرون....

......

نرگس: چیه تا صدای گوشیت درمیاد میپری روش؟؟؟!!!......خوبه تا صدات درمیاد بپرن روت؟؟.....

ز: آرره......چی میشه مگه.....

نرگس: کوفت خجالت بکش...دختر انقد پر رو میشه؟....

ز:.......باو خیلی حال میده آجی....

نرگس: واه واه دخترم دخترای قدیم.....

ز:آره خدایی، اینا دختر نیستن ک........

نرگس:یعنی میخوای بگی .......؟......

ز: نمیدونم من که ندیدم.....

نرگس:عه!چرا؟.....میرفتی میدیدی خب......

ز:چن ماه دیگه میخوای.........؟؟.....بیام ببینم.....

نرگس: میگم پر روئی میگی نع.....

ز:مگه بده دوسته به این خوبی داری؟....

نرگس:تو خوب بودنش که شکی نیست......ولی به پر رو بودنشم شکی نیست......

.........

ز: سلام چطوری؟......

نرگس:سلام خوبم تو چطوری؟......93.5.14...........

ز:قربان شما،میسی خوبم........چه خبر چیکار میکنی؟......

نرگس: سلامتی،هیچی عین زنا لحاف ملافه میکنم......

ز:چرا عین زنا؟......زنی دگ.......

نرگس:.....نخیر حالا 2 ماه مونده تا............

ز:........الهی........آجیه گلم......به سلامتی.....پس حسابی مشغولی.....اکی به کارت برس،مزاحم نمیشم.........

نرگس:فدای تو! نه بابا! مراحمی! فقط استرس دارم....

ز: عادیه.....نگلان نباش...

نرگس:..

........

نرگس:سلام چطوری خاتون؟.....چه خبر؟......93.5.19......یکشنبه......

ز:السلام و علیک یا نرگس بنت عباس........ساقل واریخ دا.........شما چطوری؟.........

نرگس:خسته و کوفته........تو جاده........دارم از شوش برمیگردم.......

ز: مبارک باشه دگ........خرید کردی؟.....

نرگس:آره ایشالا قسمت شما! احیانا قصد ازدواج نداری؟...

ز:سلامت باشی خواهر.......چطور؟.....

نرگس:یه کیس خوب داریم.....

ز: کی هست  چی هست؟.......

نرگس:اسمش بهنامه.....متولد 67.....پسرداییه نامزده سمانه س.....!...

ز:چیکارس؟.....سایر خصوصیات و شرایط؟......

نرگس:تو شرکت کار میکنه....خوشگل و مودب و خوش اخلاق هم هست.....بعلاوه چشم رنگی.....

ز:دیوانه چشاش به چه دردم میخوره؟......تحصیلات؟......چن تا بچه هستن؟.....

نرگس:دیپلمه.....3 تا داداشن......بچه آخره.......

ز:مامانم بهم میگه هنو کودکی.....بذار بزرگ شی تر گل تر بشی بعد.......نع نرگس من سه سال کار دارم........زوده فعلا....

نرگس:تو کودکی؟.....بدبخت میترشیا......

ز:تو این هفته دو تا خواستگار داشتم توأم سومیش.....بیخیال شوهر..........

نرگس:بابا قبول کن بیا کرج باهم باشیم...خوبه ها.....پسره خیلی خوبه .......

ز: همه خواستگارای من خوبن من کار دارم.......درسم حیف میشه، شوهر زیاد هست.....

نرگس:شوهر کنی نمیتونی درس بخونی؟....

ز: نع.....

نرگس:کوفت.....

ز:خیلی وقت بود نگفته بودی......

نرگس: گفتم دیگه.......

..........

نرگس: یعنی دلم میخواد یکیتون عروسی نیاد میکشمتون....93.6.4.......

ز: هه هه هه........من نمیام......

نرگس: رفاقتو بهم میزنم اگه نیای.....میگم.......دگ رات ندن.......

ز:باشه دیوونه نشو...

ز:چطوری دیوونه؟...

نرگس: خوبم بی معرفت....

ز:خف آجی.......

..................

ز: باز پسر دایی مامانم اومد خواستگاری.........شده قضیه پسرعمه ی تو........هرچند وقت یه بار میره رو اعصاب من.............همه میگن خوبه فلانه،انگار به من فحش میدن........رفته..................الانم داره مخ منو میخوره،خوب رفتی خودتو راحت کردی،واسه منم دعا کن....نمیدونم چه غلطی کنم.....93.6.9..........

نرگس:سلام چطوری؟چه خبر خاتون؟......93.6.11.....

ز:سلام،مرسی،سلامتی، شما چه خبر؟........خوبی؟......

نرگس:خوبم مرسی،خواستگارو چیکار کردی؟....

ز: رد کردم....

نرگس:پس نیه؟....

ز:نمیدونم...

نرگس:چرا؟چته؟....

ز:..........هیچ خوبم....

نرگس:سعی کن با یکی ازدواج کنی که واقعن بخوادت......

ز:12 ساله منو میخواد......

نرگس:چی میخوای از این بهتر؟!......اگه بهت برسه مطمئن باش رو چشاش نگهت میداره...منم کم عقلیم بود که.........

ز:میگه حتی اگه 30 سالم بخوای منتظرت میمونم....نمیدونم....

نرگس:کم عقلی نکن......بچه گونه فک نکن......اگه پسره خوبیه ردش نکن همین که دوست داره به دنیا می ارزه!.....اسمو تیپ ملاک واسه ازدواج نیست......

ز: باید باهات حرف بزنم......

نرگس: الان بزن خب.....

ز:نع وقتی که دیدمت.....الان که ردش کردم......

نرگس: کی میای......؟.....

ز:بذار ببینم کلاسام کی شروع میشه...... 

جمعه 9 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

این دو هفته

روز یکشنبه 93.7.27 : ساعت 3تا 7 به همراه مامی رفتیم خرید.....

من شخصا اینطوریم؛ یه چیز یا یه آدم باید به دلم بشینه که قبولش کنم......وگرنه همیشه ازش فرار میکنم.....

چن وقتی بود که احساس میکردم باید یکم تغییر کنم.....یعنی اینو قبول کرده بودم....دلم قبول کرده بود......دقیقا از اواسط شهریور .......

ولی خب حس و حالش نبود.....رفته بودم چیزه دیگه بخرم ولی مامی از اول ویترین لباس مجلسیا رو نگا میکرد......

آخر دوتامونم از یه مدل خوشمون اومد و بعداز پرو کردن خریدیمش........

اینو نوشتم واسه خاطره اینکه تاریخ روزی که پا گذاشتم رو تمام احساسات پسرونم رو یادم بمونه.......

هــــــــــــــه.......آقا زینب دختر شد..........بالاخره  و بعد از بیست و أندی سال ..........

روز دوشنبه 93.7.28 : همین الان یعنی ساعت 2 بعدازظهر حس عشق و عاشقی زده بود بالا میخواستم یه پست عاشقونه بذارم ولی آهنگ شاد شروع شد و یکم بهتر شدم..........

روز سه شنبه 93.7.29: امروز به همراه پدر رفتم پیش دوستان و بعد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم........زبان ماشین داشتیم......ساعت بعدشم شیوه داشتیم..........دوستان آزمایشگاه داشتن(شیدا و عاطفه)........برگشتنی سر یه مساله به شدت اعصابم خورد شد و تا تهران فقط تحمل کردم........حتی شب هم قاطی بودم...........

روز چهارشنبه 93.7.30: امروز منو عاطی قرار بود با ه بریم دانشگاه......صب الکی الکی بحثمون شد.....سر نشستن رو کدوم صندلی....عاطی عقب بود گفتم بیا جلو گفت نع.....انگار دیروز اومد جلو چشام و رفتم نشستم جلو و عاط هم اومد دیگه سلام و علیک نکردیم تا وسطای راه........بعداز ریاضی مهندسی هم هرکدوم تنها برگشتیم........اومدم خونه انقد خسته بودم که فقط خوابیدم.......

روز پنجشنبه 93.8.1 :خرید کردن خواهر........دایی بزرگه با خواهر و برادر........

روز جمعه 93.8.2:خونه مادربزرگ.........

روز سه شنبه 93.8.6: امروز ساعت 6:30 آزادی بودم ......فک میکردم قراره تنها برم چون شیدا و عاطی قرار بود دیرتر بیان......سواره اتوبوس شدم همون لحظه بهار رو دیدم........اونم تا منو دید پاشد اومد رفتیم یکی دو صندلی عقب تر با هم نشستیم و تا خوده دانشگاه صحبت کردیم......خیلی خوب بود.......

حرفامون و بحث هامون قشنگ بود.....بهار اومد منو رسوند دم ساختمون آموزشی و بعد خودش رفت ساختمون اداری........

از دانشگاه صدای مداحی میومد......چایی میدادن.....رفتم داخل سلف و نشستم ......با آجی جونم تو لاین صحبت  میکردیم......تا ساعت 9:15 اینا که رفتیم سر کلاس و استاد حسن اومد  و بعد شیدا و عاطفه و کم کم کلاس پر شد.........ساعت 11:30 شیدا  و عاطی برگشتن تهران چون دیگه کلاس نداشتن.....

من شیوه داشتم و کنفرانس..........ساعت 12:40 استاد اومد و تقریبا 12:50 شروع کردم به گفتن تا 13:10.........خوب بود......موضوع ارائه م راجع به رمزگذاری و رمزگشایی بود.........بعده من سمیرا و بعد هم سمانه ..............

کلاس تموم شد.....با فائزه و سحر رفتیم دم ایستگاه......وقتی که اتوبوس اومد با اونا خداحافظی کردم و سواره اتوبوس شدم......فک میکردم تنها خواهم بود ولی تا سواره اتوبوس شدم الهام خانم  رو دیدم.....اونم تا منو دید اومد رفتیم یکم عقب تر و در کنار هم نشستیم و با اون هم به خاطره  اینکه خیلی وقت بود که همدیگرو ندیده بودیم کلی صحبت کردیم.................ساعت 5 رسیدم خونه.......هیچ کاری نکردم و فقط تا 6:15 خوابیدم.........شب ساعت 2 خوابم برد.......

روز چهارشنبه 93.8.7: امروز هم مثل دیروز عمو جان منو رسوند آزادی .........سواره اتوبوس شدم....اول الهام اومد که نشست کنارم و بعد عاطفه اومد که اونم نشست صندلی کناری ما پیش یکی از بچه های دانشگاه........سه تامونم خواب بودیم و حسابی  خسته.......من برای اولین بار به اندازه 20 مین تو اتوبوس خوابم برد.......

وقتی که از اتوبوس پیاده شدیم سرم گیج میرفت و تمام سلول هام خسته بودن......رفتیم نشستیم تو سلف........ملیحه هم اومد و 4 تایی تا 9 حرف زدیم و بعد رفتیم سر کلاس ریاضی مهندسی............

بعد از تموم شدن کلاس رفتیم کلی عکس گرفتیم .....عاطفه و الهام همبرگرد گرفتن واسه ناهار .......رفتیم تو اون فضای سبز شهرک نشستیم و ناهار خوردیم....................بعد رفتیم دانشگاه منو عاطی نمازمون رو خوندیم و با ملیحه رفتیم ساختمون اداری واسه کلاس آزمایشگاه پایگاه داده.........منو الهام واونیکی الهام و ملیحه نزدیک هم بودیم......

استاد محبوبه یه کوچولو توضیح داد و ساعت 4 بود رفتیم دم ایستگاه اتوبوس و ساعت 4:40 پیاده شدم و منتظر عمو بودم تا اومد سوار شدم و بقیه راهو با عمو اومدیم.....خونه مادربزرگ.....خونه خودمون.......ولی تا ساعت 1 بیدار بودم........کلی با مامان حرف زدیم.......

روز پنجشنبه 93.8.8: خونه مادربزرگ......تا ساعت 11 شب...........مرغ......کباب......کلی عکس و کلی خنده......

روز جمعه 93.8.9: خونه بودم و کلی کار عقب مونده رو انجام دادم................ 

جمعه 9 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

نررررگس جوووووون <3 <3 <3

ز: خواب دیدم اپن سمت چپ رو دیوار کشیدین یه اتاق درآوردین......خونتون جالب شده بود........92.12.27.....

نرگس:تو چیکار به دیزاین خونه ما داری که خواب ببینی براش؟ها؟....

ز: اومده بودم خونتون این شکلی شده بود.......خونه پدریه آبجیمه.....

نرگس:هه....دیروز رفتم ظرف مسافرتی 8 نفره 120 پارچه خریدم........

ز:آهان با ایل قاجار میخوای بری سفر؟...

نرگس:باهوش واسه 8 نفره دیگه.....

ز: خب زیاده دگ.........مبارکت باشه.....

نرگس:آدم که مسافرت تنها نمیره.......بعدشم اومدیمو ما 6 تا بچه آوردیم بالاخره از الان باید به فکر بود دیگه.......

ز: وای.......آره دیگه.......خیلی خوبه که از الان به فکری مادره فکور......

نرگس: کم بخند مسواک گرونه ها...

ز:چشم خواهر جونم.....

نرگس:وقتی اون اس رو فرستادم راجع به بچه قیافت قشنگ جلو چشم بود....

ز:بلند خندیدم.......دوستت دارممم...

نرگس: خودم میدونم خاتون....منم دوست دارم.......

ز:حلالم کن.......

نرگس: ها؟

ز:گفتم حلالم کن.....

نرگس: عمرا.....جشن نیومدی من حلالت کنم؟.....

ز: حلال کن دیگه....

نرگس:اصرار نکن امکان نداره...

ز:.

نرگس: گریه نکن حالا بذار فکرامو بکنم......

ز:......بهم خبر بده که کردی یا نع.........

ز: دختر دوستا: سدیم  و پتاسیم رو کاهش بدن، کلسیم و منیزیم رو افزایش بدن....پتاسیم:میوه ها مثل موز، سبزیجات مثل سیب زمینی.....کلسیم: سبزیجات، کلم حبوبات، غلات.....

نرگس: این چیه؟......

ز:چند ماه قبل حاملگی باید اینارو بخوری بچه ت دختر بشه..........

نرگس: دیوونه......

..................

نرگس:سلام چطوری زینب خاتون؟.......چ خبر؟نیستی؟......93.1.6......

ز:سلام عزیزه دلم خوبم تو چطوری؟....دیگه مشغول اینور اونور رفتنیم دیگه.......

نرگس:خوبم منم مرسی.......چ خبرا؟ مسافرت نرفتید؟......

ز:سلامتی.........آره یه روز رفتیم زنجان......

نرگس:به به.......پس بهتر از هر مسافرتی بوده واست دیگه........کلی حال کردی.......

ز:.....آره خیلی خوش گذشت، خیلییییییی........

نرگس:بایدم بگذره خب.....

ز: میخواستیم بریم اصفهان ولی من انقد رو مخ اینا تکنو زدم که دیگه رفتیم اونجا........بعد دیگه آخره صفا بود......

نرگس:حداقل یکی دو روز میموندید میگشتید.....

ز: اتفاقا میگفتن بمونید ولی همون یه روزو به زور موندیم، انقد خجالتمون دادن ک.......

...........

نرگس: سلام چطوری؟فردا میای دانشگاه؟.......93.2.1......

ز:سلام مرسی نع.....

نرگس:پس فردا چی؟...

ز:نع

نرگس:کوفت......کی میای پس؟.....

ز: نمیام.....

نرگس: نیا.....

...............

ز:کوفته بادمجون کجایی؟.....93.2.2........

نرگس: دانشگاهم دلمه کلم......

ز:یعنی ببینمت...........اومدم.....

نرگس: ع.....چرا عصبانی اومدی؟....

ز:کی تشریف میاری پایین؟......

نرگس: هیچوقت....

ز:کی پایین هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.....

ز: به خاطره تو اومدمااااا،میخوام برم، کی میای؟.......

نرگس: 15 مین دگ.....

..........

نرگس: اگه حسود بودی به چیه من حسودیت میشد؟.....93.2.10......

ز:حجابت....

نرگس:دیگه پریده که.....

ز:البته حسودی نمیکنمااااا خوشم میاد از این ویژگیت........غلط کردی آدم باش.......حالا تو بگو اگه حسود بودی به چی من حسودیت میشد؟....

نرگس:به شوخ بودنت.....

..............

نرگس: الان از جلو درخونتون رد شدم....چه روزای خوبی داشتیم حیف شد که رفتید.....93.2.11......

ز: خدا کنه که کلا برم.........از دنیا!!!!!!!!!!........

نرگس: أه خفه شو،بیشعور.....

ز:سلامتی رفیقم که نه دنیا عوضش میکنه نه من با دنیا عوضش میکنم......93.2.16........

نرگس: سلامتی رفیقم که همه جوره عاشقشم.....

.......................

نرگس: زینب خاتون؟!!!!.......93.3.5......

ز:جانم؟.....

نرگس: دلمون تنگ شده واست یه عالمه......

ز: أی خالی بند........

نرگس: چرا خالی بند.......

ز: خب دیگه......خوبی؟....

نرگس: خوبم و دلتنگ زینب خاتون......

...................

ز: خداروشکر که خوبی نرگس جونم، آبجی خودم......منم خیلی دلم برات تنگ شده.......93.3.6.....

نرگس:حالا خوبه من بهت بگم خالی بند؟......

ز: آخه تو کلا عوض شدی، دگ تحویل نمی گیری، فک کردی ما فراموشت میکنیم دیگه نمیدونی که ما دوست داریم فک کردی شوهر کردی ولت میکنی گرچه باید ولت کنیم ولی ما بازم امید داریم که باهات باشیم.......دیگه کلی از دستت ناراحت بودم........اما بیخیال.......

نرگس: چرا ناراحت؟.....به خدا همش به یادتم خاتون!!..چند بار این ترم فقط واسه دیدن تو اومدم دانشگاه....اگه فراموشم کنی که خودم خفت میکنم......

ز: خفه کن ببین چه جوری واست میمیرم..

نرگس: عاشقتم به خدا!! ازم ناراحت نباش سرم شلوغه حسابی.از اونور تازه جشن دخترعمه م تموم شده حالا سمانه داره عروس میشه همش درگیره جشنیم...ایشالا جشن عقد تو باشه.....

ز: میدونم سرت شلوغه وگرنه جفت پا تو حلقت بود......سمانه؟؟؟؟؟؟؟......بگو ببینم قضیه شو.....بدو......

نرگس: آره.....الان خواستگارا منزلشونن.....واسه تعیین مهریه و ......داره میاد کرج پیش من......

ز: نع بابا؟؟؟......غریبه س؟......به سلامتی.....خوشحال شدم......

....................

نرگس:بعله برونه سمانه س........93.3.9.........

ز:کی؟......

نرگس: الان....

ز: آهان...خوج بگذره..........

نرگس:خونه ما....

ز: حتما کلی گوناخ دارید،آره؟......

نرگس:آررره......

....................

نرگس:خاتون چطوره؟......93.4.11..............

ز:خوبم نرگس جووون........توچطولی؟.......

نرگس:منم خوبم یهو یادت افتادم دلم بدجور تنگ شده واست....

ز: نع بابا؟؟........دقیقا یاده چ چیزی افتادی؟......

نرگس:زن بابا!...بچه پررو!یاده دلقک بازیای اون شبت...

ز: دگ صاف صاف تو روم نگو دلقک که.........زشته شاید ناراحت شدم آخه....

نرگس: ناراحتی نداره که........من خاتونمو میشناسم واسه این چیزا ناراحت نمیشه..........

ز: شوخی کردم....

نرگس:میدونستم..........خب فعلا بخوابیم تا صبح.

ز: آره بخوابیم.......

نرگس:آنقدر خوب و عزیزی که بهنگام دعا حیفم آمد نبرم نام تو را نزد خدا....التماس دعا.......93.4.13......

ز:محتاجیم به دعا......

نرگس:چه خبر؟خوش میگذره؟....

ز:سلامتی.......ای بد نیست.....شما چطوری ، چه خبرااا؟......

نرگس:خوبم مرسی....سلامتی...دنبال بدبختی....

ز: بدبختی چیه خواهر؟......

نرگس:همه چیز....أه زینب عقل داشته باشی شوهر نمیکنی....

................

ز: بی عقل چرا زودتر نگفتی شوهر نکنم؟؟؟........دیشب پیش پای مسجت عقد کنونم بود.......دیگه اون لحظه میخواستم عسل بذارم تو دهن داماد نشد ج بدم.....93.4.14........

نرگس: برو کم خالی ببند مسخره.....

ز:باو اون لحظه انگشتمو گاز گرفت دیگه بعدشم نشد ج بدم.....خلی بند چیه؟!....

نرگس:منم که باورم شد......

ز: تو کلا منو باور نداشتی که.......

نرگس: نه که تو همیشه راست گفتی به خاطره همون.....

ز: میبینی، نامردی دیگه .........

دو شنبه 5 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 93.8.3.............

همین امروز بعدازظهر فهمیدم که باید قدره اونایی که دوسشون دارم رو بیشتر بدونم........

قدره اونایی که  وقتی یه لحظه به نبودشون فکر میکنم تمام دنیام بهم میریزه.......

قدره اونایی که لحظه هایی زیبایی رو واسم ساختن.......

قدره اونایی رو که بهم محبت کردن و همیشه دوسم داشتن......

قدره اونایی رو که بهترینن......

قدره اونایی روکه بی نهایت دوسشون دارم........

خیلی بغض  دارم...........اندازه یه دنیــــــــــــــا...........

میخوام بمیرم اگه بفهمم خدایی نکرده چیزیت شده باشه.............

میخوام نباشم اگه خدایی نکرده یه لحظه نباشی...........

میخوام دنیا خراب شه رو سرم اگه حدایی نکرده بدونم که یه روز بی تو شدم.............

چشام پرشده با اشک.........فدای سرت.........فقط، همیشه پیشم باش..............................

خداااااااااااااااااااااااا همیشه مواظبش باش..........فقط خودت مواظبش باش............

نذار به اندازه یه اپسیلون ناراحت باشه........

درسته که دورم ازش............اما نمیخوام تند تند ببینمش.........نمیخوام تند تند باهاش حرف بزنم.........هیچی نمیخوام.......

فقط سالم و سرحال و شاد باشه........زندگی بر وفق مرادش باشه...............

 فقط گرمای نفس هاش از دور بهم برسه..............

بدونم که چند صد کیلومتر اونورتره داره زندگی میکنه..............

همیــــن بسته خدااااااااااااااااااا جوووووووووووووووووووووووون...............

امروز به این رسیدم که حضور آدما روی این کره خاکی ارزشمندتره..........حالا چه دور چه نزدیک...........

خدایا صدهزار مرتبه شکر که حضور داره...................

تو بهتریـــــــــن،عشششششششششق ترین و ماه ترییییییییییییییییین جیگررررررر دنیاییییییی ..........

دستاتو از همین جا می بوسمممممممممممممم و بهت افتخار میکنم که تاج سرمی آجی گلی..............

فداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات بشممممممممممممممممممممم من............. 

شنبه 3 آبان 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه احساس

زندگی همونجوری میگذره که خدا برنامه ریزی کرده.............ما که ندیدیم طبق خواسته ی ما برنامه هاشو تغییر بده......میدونم که آخرش همه چی اشکمو درمیاره..........انقدر مطمئنم که همین الانم اشکم دراومد..........

خوشم نمیاد از این ضرب المثل ها که همه تکرار میکنن.....همه شانس دارن ما هم شانس داریم.......

ولی خدا جون ای کاش یه کوچولو  اونچه که تو دلم میگذره برات مهم بود.......

ای کاش مثل همه یکی بود ولی همون بود...... همونی بود که میخواستم..........

خوشم نمیاد از این مسخره بازی ها.....

همیشه همه چی زوری بوده.......همیشه سره همه چی اشکمو درآوردی.........همیشه اجبار بالا سرم بوده........

بگو کمتر اعصاب منو خورد کنن.......بگو خیلی ناراحت میشم.........بهشون بگو که دیگه خسته شدم...........

تو که کاری نمیکنی........فقط نگاه میکنی........ببین......... آخه چقدر گریه کنم.......آخه چقدر بگم نععععععع......آخه چرا نمی فهمن؟!.......

هیشکی نمیفهمه.......همه نفهم شدن.......همه میرن رو اعصاب........همه مغزمو سوراخ میکنن......هر روز یه ماجرای تازه.....آخه خداااااااااااااااااا کی تموم میشه این داستانا؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......

یعنی چه جوری تموم میشه...........بازم زوری؟؟؟...................بازم اجبار؟؟؟.................بازم با کلی گریه؟؟...........

آه ه ه ه ه ه ه ه خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زودتر تمومش کن حوصله شو ندارم................

 

جمعه 25 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

همین چند روز

روز دوشنبه 93.7.23: عیدغدیرخم بود........

دوس داشتیم یکی بیاد و یه کاری رو انجام بدیم ولی نشد که بیان و نتونستیم اون کار رو انجام بدیم...............

سردرگم بودیم که کجا قراره بریم......زن عمو بزرگم گفته بود سرخه حصار......

هوا سرد بود.....منجمد میشدیم.........

ولی بالاخره حاضر شدیم و ساعت 1:30 اینا بود رفتیم پیششون.......رفته بودن یه پارک نزدیک.........

عمو بزرگه با خانواده، دایی کوچیکه با خانواده، دو تا مادربزرگا........ما و عمو کوچیکه......جمعا15 نفر بودیم........

زیر بارون منقل رو به راه کردن و جوجه زدن.........بارون میومد و من یخمک شده بودم.......

رفتم پیش مادربزرگ و گفتم پتوتو به اشتراک بذار و یکم گرم شدم.........ناهار خوردن......من روزه بودم..........

بعد از خوردن ناهار رفتیم داخل چادر چون هوا افتضاح شد......

اونجا یه کوچولو گرم شدیم........و ساعت 3:30 اینا بود که اومدیم خونه مادره پدر .......

عصر آَش بلغور خوردن.......

اذان که داد و افطار کردم، رفتیم خونه مادره مادر ................یه دو ساعتی هم اونجا بودیم و شب خونه خودمون........

روز سه شنبه 93.7.22 : صبح ساعت 6:30 به همراه پدر رفتم سر قرار......

دم اتوبوسا بودم به عاطی زنگ زدم گفتم کجایید گفت تو اتوبوسن.....بعد ازم پرسید تو کجایی گفتم من تو راهم دیر میرسم گفتن چن؟...گفتم نیم ساعت دیگه یعنی 7:30 گفتن اتوبوس روشن شده میخواد حرکت کنه گفتم پس من نمیرسم شما برید منم میام عاطی گفت باشه و قطع کرد........به محض اینکه قطع کردم سوار اتوبوس شدم و رفتم داخل.......

شیدا از اون ته تا منو دید بلند داد زد خالی بنـــــــــــد.......

یکم خندیدیم بعد هرکی یه کاری میکرد......من تو اینستاگرام چرخ میزدم.......

شیدا و عاطی موسیقی گوش میدادن........

ساعت 8:30 رسیدیم....من سنگک خریده بودم......با گوجه و پنیر......رفتیم تو سلف نشستیم یه صبحانه خوشمزه زدیم......بعد رفتیم سر کلاس 9 تا 11.........استاد رفت گفت چون امروز ارائه ندارید میتونید حضور نداشته باشید و دیگه تا ساعت 3:30 نموندیم........

قرار بود نرگس بیاد.......پدرشوهرش آوردتش.......به من زنگ زد گفت بیاید بیرون.....

من پریدم رفتم بیرون شیدا و عاطی گفتن کجااااا؟؟؟؟؟؟......

بغل......بوووووس.........

بعدم به شیدا و عاطی پیام دادم بیاید بیرون نرگس اومده.......نرگس جلـــــــــــــــــــــف..........

رفتیم ساختمون اداری من کار داشتم........

بعد رفتیم پارک شهرک.........صحبت کردیم + چن تا عکس یادگاری.......

بعد رفتیم داخل شهرک.......کافی شاپ توچال..........4 تا فالوده بستنی......

به یاد قدیم و یه إکیپ قدیمی.........خودمون 4 تا......من و نرگس و عاطفه و شیداااااااا............

بعدم زدیم بیرون و با نرگس خداحافظی کردیمو رفتیم به سمت ترمینال............ساعت 12:50.............

با مترو برگشتیم..........ساعت 3:55 رسیدم خونه.........

خسته بودم و خوابیدم......شب تا 2-3 بیدار بودم.................

روز چهارشنبه 93.7.23: امروز ساعت 6 عموجان رسوند پیش اتوبوسا ........

شیدا نیومد.....من رسیدم و چند دقیقه بعد عاطی اومد و دو تایی رفتیم......

صبح بستنی عروسکی خوردیم.......ساعت 8:30 تا 11:30 سر کلاس بودیم......البته وسطش یه تایم رست داشت.......ساعت 12:30 اینا بود که عاطی رفت دنبال شیدا که ساعت 12 حرکت کرده بود.......

بربری خریده بودن +الویه......منم گوجه پنیر رو برده بودم........نشستیم سه تایی خوردیم.......

البته دوره میز گردمون جمعیت زیادی بودن......ملیحه....ربابه........سحر.......الهام.......و ما سه تا.............

بعداز اینکه خوردیم راهی ساختمون اداری شدیم البته قبلش من رفتم پیش خانوم قاسمی واسه کاره حذف و اضافه م.......

ساختمون اداری با خانوم........آز-پایگاه داده داشتیم........ساعت 3:30 ترمینال بودیم........

ساعت 6:30 رسیدم خونه.....

خیلی روزه خسته کننده ای بود.........اصلا خوش نگذشت......

از صب کسل بودم.........شب  هم کاره خاصی انجام ندادم..............

روز پنجشنبه 93.7.24: عصر مادربزرگ اومد خونون و بعد از کمی همه با هم رفتن بچرخن به جز من.....من نرفتم چون حال نداشتم....تا 6 خونه بودم بعد کم کم حاضر شدم برم خونه مادربزرگ...گیج میزدم....سرم به شدت درد میکرد.......

دلم خواست سپیده رو ببینم گفتم اگه خونه باشه چند دقیقه میرم جلو درشون......بهش زنگ زدم و گفت که هست......

از 6:15 تا 7 اینا پیشش بودم و از اینور اونور صحبت کردیم.....آخرین بار 8 اردیبهشت دیده بودمش که باهم رفتیم پارک محل.........یعنی  بعداز 171 روز (5 ماه و 16 روز ) میدیدمش...........مریض بود و داشت میکشید بالا.......یاده پیش دانشگاهی افتادم که هی میکشید بالا هی میگفتم نکشششششش................تو ماشینشون نشستیم که تو پارکینگ بود......ای بدک نبود......بعدم که خداحافظی کردم و رفتم خونه مادربزرگ.......شام خوردیم و بعد اومدیم خونه....

روز جمعه 93.7.25 : همه رفتن خونه مادربزرگ ولی من تو خونه بودم و جایی نرفتم.....یکم کارام عقب افتاده بود اونارو انجام دادم.......خیلی سردم بود.......شب ناپلئونی..........

چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

13مهر تا 18 مهر 93

یکشنبه 13 مهر عید قربان بود.......طبق برنامه هرساله روز عید قربان یا میریم خونه این مادربزرگ یا اون یکی .....

و رسمه  که کوفته تبریزی بذارن..........ولی من گفتم من تو خونه کار دارم به هیچ عنوان نمیتونم جایی برم......

پدر و برادر رفتن........

مامی موهامو درست کرد.....من موهای خواهر رو و در آخر ساعت 6:30 از خونه زدیم بیرون......

انقــــــــــــــد خوشحال شدم......وقتی که عاطفه زنگ زد و گفت منم با بابام میام......آخه گفته بود که چون مامانش نیست اجازه نداره بیاد ولی وقتی که گفت حاضر شده و قراره با باباش بیان خیــــــــــــلی خوشحال شدم.........

ساعت 7:15 اینا رسیدم دم تالار..........شیدا و شیما و مامان وباباش با عاطفه و باباش در حال صحبت کردن بودن......پیاده شدیم و سلام و علیک کردیم........

پدر برای اولین بار پدر عاطفه و شیدا رو دید.... وهمچنین مادر برای اولین بار مادر شیدا رو......

مامان و بابای شیدا تشکر میکردن از مامان و بابا  بابت اون شبایی که بچه ها شب رو موندن خونه ما و زحمت دادن......در صورتی که اصلا زحمت نبود.....ای کاش ما  هنوزم اونجا بودیو بازم از اون دلخوشی ها بود........

مامان شیدا به مامان گفت ببخشید این شیدا ،شیما به شما انقد زحمت دادن........ما میگفتیم شیما تو دیگه چرا انقدر زحمت میدی و میخندیدیم.........آخه شیما که اصلا نبود...مامانش رو حساب عادت میگفت شیما و شیدا درصورتی که عاطفه و شیدا خونه ما میموندن.....و بعد دوباره مامانش از بابا تشکر کرد..........

بعد از یه کوچولو صحبت منو مامان و شیدا و شیما و عاطفه و فاطمه رفتیم بالا ......مامان و بابای شیدا و شیما رفتن جایی...... بابا و برادر و پدر عاطفه هم باهم رفتن  قسمت آقایون..........

رفتیم بالا ساعت 7:30 بود عروس خانوم تشریف نیاورده بود........

ساعت 8 اومد......تا ساعت 8:30یا 8:45 داماد تو قسمت خانم ها بود........و بعدشم که اومدیم یه تکونی بدیم شلوغ شد و اصن حال نداد........تا مارفتیم برقصیم  نرگس  هم اومد پایین .......دوره نرگس میرقصیدیم........یهو نرگس دست منو کشید وسط باهم رقصیدیم و دورمونم خانمهای دیگه که بعد از چن مین با بچه های دیگه جابه جا شدیم............

یه جا هم بود که آهنگ بندری شد............ دوباره رفتم وسط با نرگس بندری رقصیدیم و دورمون حلقه زدن و باز جابه جا شدیم.......اونجا یه خانومه حال معنویمو بهم زد..........

نرگس رفت نشست همون جاها بود که یهو دیدم الهام داره با نرگس حرف میزنه و رفتم بغلش کردم و گفتم سلام عزززززیززززم...........با نامزدش تازه اومده بود......... بعد از سلام و علیک کردن با نرگس به من گفت مامان نرگس کجاست داشتم میبردمش پیش مامان نرگس که وقتی رسیدیم بهش گفتم ای وای ببخشید این خالشه....بیا برگردیم.....انقدر به هم شباهت دارن ......خاله هاش و مامانش........

وبعد بردم پیش مامانش.....

هیچی دیگه بعدشم شام ...شام خوردنی نرگس اومد پیش میز ما کلی تشکر کرد بابت رفتنمون و گفت که از صب بی حال بودم و آرایشگر میگفت تو امروز نمیتونی برقصی ولی وقتی شما رو دیدم کلی انرژی گرفتم....اصلا فکر نمیکردم بیاید....مرررسی که اومدین و از اینجور حرفا.....کلی هم عکس گرفتیم.......

نرگسم فرستادیم خونه بخت......

آهان یادم رفت بگم.......مامانش خیلی به من ابراز احساسات کرد......بععععله.......آخرش که داشتیم خداحافظی میکردیم هی منو بغل کرد و بووس مووس و این حرفا.........گفت ایشالا عروسی خودت زینب جووووون.....ایشالا خوشبخت بشی.....به فاطمه هم گفته بود من تو رو میبرم........

اومدیم پایین به بابای عاطفه گفتم عمو جان ایشالا قسمت عاطفه ....گفت خیلی ممنون ایشالا قسمت خودتون......به بابای نرگسم گفتم خوشبخت بشن .......گفت خیلی ممنون ...لطف کردین تشریف آوردین و بعد همه با هم خداحافظی کردیم و به سمت خانه و کاشانه راهی شدیم........

شب تا 2 پشت لپ تاپم بود......و 3 به بعد خوابم برد.........

روز دوشنبه 14 مهر خونه بودم و کار خاصی انجام ندادم فقط عصر یه سر رفتیم خونه پدربزرگ......

روز سه شنبه 15 مهر ساعت 6:30 با شیدا و عاطفه قرار داشتیم......سوار اتوبوس شدیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم.......ترم هفت رو هم شروع کردیم......ساعت اول زبان ماشین داشتیم با استاد حسن........استاد خوبی بود..... نسبتا خوب درس میداد........

بعد از زبان ماشین شیدا و عاطفه رفتن سر کلاس استاد امیراحمدی واسه آز-سیستم عامل من ترم پیش پاس کرده بودم......و من هم سر کلاس استاد حسن موندم........آخه شیوه داشتم که اونم استاد حسن برداشته بود.....برعکس زبان ماشین،شیوه خیلی کسل کننده بود.........

ساعت 3:30 تموم شد.........رفتم ساختمون اداری دنبال شیدا و عاطفه......با مترو اومدیم......تو مترو خیـــــــــــــــــلی خندیدیم.......سه تایی خل شده بودیم.......کلی فیلم و عکس گرفتیم.....

شعر نه نه ی شیدا...........

ساعت 8:30 رسیدم خونه......بسیـــــــــــــار خسته بودم........ساعت 10 چشام بسته شد......

روز چهارشنبه 16 مهر 93 ساعت 5:45 بیدار شدم......6:45 پیش اتوبوسا بودم و 8:35 دانشگاه......تو راه سه تامونم خواب بودیم..........شیدا که دیگه خواب خواب بود.....باز منو عاطی یه کوچولو بیدار بودیم.......صبح از ساعت 8:45 اینا ریاضی مهندسی داشتیم تا 11:30.....بعدشم تا 1:10 تو ساختمون اداری مشغول ناهار خوردن(پنیر،گوجه،خیار،بربری) بودیم.........بعدم با ملیحه و شیدا و عاطفه رفتیم کافی شاپ توچال.......

من و ملیحه فالوده بستنی خوردیم.....عاطفه طالبی بستنی........شیدا ویتامینه + آب هویج بستنی..........

برگشتنی هم خیلی خندیدیم........ساعت 6 خونه بودم.....................

راستی امروز ساعت 9 مادربزرگم اومد تهران......

روز پنجشنبه 93.7.17 :ساعت 11 بود رفتیم خونه پدربزرگ واسه دیدن مادربزرگ جووووووووووون.......

خونشون سرو سامون گرفته بود......این جمله رو خواهر گفت........ولی من گفتم خونه بدون اون صفا نداشت.......میمیرم براش........انقد که ماهه.....اونروز عصر عروسی یکی از اقوام بود....هتل هما....

روز جمعه 93.7.18:امروز قرار بود عاطفه بیاد خونمون...........ساعت 3:15 اینا بود گفت درو بزن....اومد بالا.......

پشت در بود بهش گفتم بویروز.....چون بلد نیست فکر که  حالا من چی گفتم و بد برداشت کرد و قهقه سر داد......گفت زینب ست نزدم.....گفتم جووووووووون عب نداره.....گفت اووووووووووه دروباز کن من برم پشیمون شدم...........گفتم دیگه دیره......خلاصه کلی باهاش شوخی کردم و خندیدیم.....خودم یخ کرده بودم و فشار افتاده بود......البته قبل اینکه عاطی بیادااااا..... پاشدم تو آب جوش نبات انداختم خوردم ........

برای عاطی چایی ریختم......لپ تاپش رو آورده بود ویندوز نصب کنم.....کار لپ تاپش رو شروع کردم....و خودمونم مشغول صحبت کردن شدیم.......تا 6:40 خونمون بود..ویندوز+ نرم افزارهای لازمه نصب شد.................بعد با هم رفتیم...

من رفتم خونه مادربزرگ.......خاله مامان و عروس دایی بزرگه مامی اونجا بودن.....

.شب همه دوره هم بودیم............

 

شنبه 19 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

8مهر تا 12 مهر 93

امروز  یعنی سه شنبه  8 مهر 93 ساعت 9 بیدار شدم....بعد از چن ماه تصمیم گرفته بودم برم خونه شیدا اینا کارامو انجام دادم و رفتم ..........ساعت 12:35 اینا رسیدم خونشون......چون دو تا بودیم نشد که بترکونیم.....ولی خوب بود......حسابی زحمت دادم.......فقط صحبت کردیم........

عصر مامانش اومد کمی هم با ایشون صحبت کردیم.......و بعد رفتیم بازارچه.......اونجا هم خوش گذشت....کوچولو خرید کردیم.........

چهارشنبه 9 مهر 93 هم تصمیم داشتم با الهام برم دنبال کارتم چون پست سمت محل اونا بود و هم به سپیده

گفتم که دارم میرم فلان جا اگه دوس داره بیاد........

که سره یه اشتباه دیدار با سپیده کنسل شد و با الهام رفتیم و کارت هم جور نشد ....باید به الهام یه کتاب میدادم.......

و بعد رفتم خونه مادربزرگ و عصر هم خونه خودمون.............

پنج شنبه 10 مهر تو خونه بودم و کاره خاصی انجام نمیدادم.....

جمعه 11 مهر همه رفتن خونه مادربزرگ به جز من.........موندم خونه و همه جارو جمع و جور کردم..... باید عاطفه رو میدیدم و بهش کتاب میدادم و قرار بود اونم کارت عروسی نرگس رو برام بیاره......بهش گفتم بیاد خونمون.......

ساعت 4 اینا بود اومد خونمون ......کارت رو یادش رفته بود بیاره..........

خیلی کم در حد نیم ساعت شایدم 45 مین نشست و بعد دو تایی رفتیم .......اونو همراهی کردم تا سوار اتوبوس  بشه بره خونشون و من هم رفتم خونه مادربزرگ......هوا خیلی طوفانی بود.....فقط خاک بلند میشد........

رسیدم خونه مادربزرگ ........دور تا دوره خونه  پر بود......از همون دم در شروع کردم به دست دادن........عمو وسطی.....عمه.......عمو کوچیکه.....مادربزرگ......میلاد.....زن عمو وسطی که به پام بلند شده بود،روبوسی کردیم............زن عمو بزرگه.......و در آخر مامان.........و همون جا نشستم .......

همون اول بسم الله عموم شروع کرد به شوخی کردن......گفت زینب یکشنبه سرخه حصاریم......گفتم یکشنبه؟؟؟.....گفت آرره.....گفتم ما یکشنبه نیستیم....دعوتیم......گفت نع عروسی کنسله......میریم سرخه حصار گفتم کی کنسل کرد؟....مگه دوست توإ؟؟؟......خلاصه همینجوری سربه سر من میذاشت و میخندید......آخر گفتم شرمنده یکشنبه عروسی دوست منه ، ما هیچ جایی نمیتونیم بیایم بمونه واسه یه روزه دیگه.........

بچه ها طبقه بالا بودن....وقتی اونا اومدن شلوغ شد.......صورت دو نفرو بند انداختم........

رفتم دم در مینا اینا یکی از ابزارای کاره باباش دست بابا بود گفت ببر بده بهشون و تشکر کن.....هیچی یه نیم ساعتی با اون حرف زدم......

اذان مغرب و عشاء رو که داد همه نماز خوندیم و حاضر شدیم رفتیم زیارت شاه عبدالعظیم حسنی..........

مراسم بود.......نشد بریم زیارت......درش رو بسته بودن..........تو حیاط نماز زیارت خوندیم و چون خیلی سرد بود سریع پاشدیم اومدیم بریم خونه......بیرون حرم کنار پارک یه نیم ساعتی همه نشستیم و صحبت کردیم و شب خونه.......اولین بارون پاییزی وقتی که خونه بودیم بارید.....صدای غرش خفنی هم میومد.....خدارو شاکریمممم......

شنبه 12 مهر روزه عرفه بود.......روزه بودم.......ساعت 2:30 رفتم مسجد محل........دعای عرفه رو خوندم و اومدم.........خوابیدم تا نزدیکای اذان........بعداز افطار من و مامی رفتیم بیرون واسه خریدن یه چیزی که اونم نشد و برگشتیم.......بعدشم داشتم آماده میشدم واسه عروسی نرگس.........  

شنبه 19 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سفر به قم....

امروز یعنی جمعه  93.6.14 انتخاب واحد ترم مهر رو انجام دادم......

واحدهای ترم تابستونم پاس شدن رفت....خداروشکر.......

واسه ناهار رفتم خونه اون یکی مادربزرگ....همه اونجا بودن....همه یعنی عمه و دایی  و مامان و بابا و عمو وسطی و برو بچ دیگه....

داشتیم تصمیم گیری میکردیم که کجا بریم که من از شب قبلش افتاده بود تو سرم که بریم قم.....دلم زیارت میخواست.....چند بارم پیشنهاد داده بودم.........

بالاخره اکی شده و ساعت 4:30 اینا تصمیم گرفتیم بریم قم......به عمو بزرگه هم زنگ زدیم و اکی داد و حاضر شدیم و تقریبا 5:30 بود راه افتادیم......

ساعت 7:20 از پارکینگ حرم اومدیم بالا .....آسانسور مشغول بود...از پله ها استفاده کردیم......

تا برسیم بالا همه از نفس افتادن......منکه زودتر رسیدم بالا شروع کردم به فیلم گرفتن......قیافه اونایی که از پله ها میومدن بالا دیدنی بود...........

یه جا مستقر شدیم و همه زنها رفتن به سمت حرم.......افتضاح شلوغ بود........

تو حیاط همه تشنه یه لیوان آب......این زنها دم آبسرد کن داشتن بطری پر میکردن......قاطی کردم بلند گفتم یعنی چی الان همه تشنه یه جرعه آبن شما دارید بطری پر میکنید؟؟؟؟؟؟پارچ خونتون رو می آوردین پر میکردین.......یهو دیدم همه دارن منو نگاه میکنن......میخواست خندم بگیره ولی جذبه رو حفظ کردم.........

رفتیم حرم....

نماز مغرب و عشاء و نماز زیارت خوندیم و بعد منو مامان و مامان بزرگم رفتیم زیارت.....

بقیه یعنی عمه و زن عمو و خواهر نیومدن تو.......گفتن شلوغه نمیشه، ولی ما رفتیم دستمونم به ضریح زدیم و سه سوت اومدیم بیرون......

ساعت 10 اینا بود رفتیم پیش آقایون واسه شام...................خیلی خندیدم........فلافل........تا 11:20 اونجا بودیم بعد راه افتادیم به سمت تهران.....

در کل خیلی خوش گذشت......................... 

دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

8 شهریور 93........اخلاق.......

امروز یعنی شنبه  8 شهریور 93 همگی اخلاق خانواده داشتیم.......

قرار بود ساعت یک آزادی باشیم.......ولی من دیر حرکت کردم........

امتحان ساعت 3 بود من 3:30 رسیدم........کم مونده بود صفر بشم ولی خواهش و تمنا تا اجازه دادن......

اولش آزمون درس یه رشته دیگه رو مراقب گذاشت جلوم......منم که پر از استرس و اضطراب بودم  اصلا نگاه نکردم که این اون نیست دیدم هیچکدوم بلد نیستم آخر، سربرگو نگاه انداختم دیدم باو اصلا  اخلاق خانواده نیست.........

خیلی وقت بود....خلاصه 10 مین طول کشید تا آزمون رو دادم .....بچه ها که رفتن.....

سمانه و الهام ک رفته بودن........شیدا و عاطفه و الهام ط رفته بودن تو خیابون اصلی که برن سمت تاکسی ها و منتظر من بمونن که بهشون رسیدم و باهم رفتیم.....

برگشتنی با مترو برگشتیم.......تو راه خوش گذشت............ 

دو شنبه 8 شهريور 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

93.3.27

ترم شیش هم تموم شد........

امروز آخرین امتحان یعنی شبکه رو دادم و ترم شیش رو هم فرستادم پی اون داستانا.....خاطره ها رو میگم.............

ترم مُرده ای بود............یعنی خیلی بی روح بود.....................به هیچ عنوان خوش نگذشت..........

ولی از نظر درسی بهتر از ترمای دیگه بود.....درهر صورت شکر.........

 

دو شنبه 27 خرداد 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

وقایع و اتفاقات

19 شهریور قرارداد خونه جدید بسته شد...........

جمعه 21 شهریور ساعت 10 اینا  با دایی و عمه و میلاد رفتیم سرخه حصار......تا 5-6 اونجا بودیم خوش گذشت........

شنبه 22 شهریور ...............خونه.....

یکشنبه 23 شهریور آبجی رفت تبریز......

27 شهریور تولد داداش گلی بود......خودمونی گرفتیم......نشد بریم عروسی دخترعمه  ی پدر.......

تابستون تموم شد و پاییز شروع شد......

آخرین روز تابستون اثاثامون رو بردیم یه خیابون بالا تر........

اونروز از ساعت 6 بیدار شده بودم و تا 12 شب سره پا........

شب همه درجه یکیا اومدن خونه جدیده......

3 تا عمو ها، عمه م، دو تا دایی هام و مادره پدر...........

اولش اصلا حس خوبی نداشتم ولی به مرور بهتر شدم......

یک مهر بچه ها رفتن مدرسه.......آبجیم اثاث کشی داشت ........

سه مهر مامان با عمه ش تلفنی حرف زد........و با شنیدن یه جمله قلبم وایستاد....(ایشالا ..............یه سری هم میام.....).......ساعت 1-2 ظهر بود.....روزه پنجشنبه........دیگه تا شب بی حس بودم........فقط گریه میکردم.........نمیدونم چرا ولی اصلا حالم درست نمیشد.....د.عمه اس میداد اما نمیتونستم جواب بدم.......حالم اصلا خوب نبود......ساعت 5 بود با خودم گفتم ای کاش یکی بود باهاش میرفتم بیرون یکم حالم بهتر میشد......چند دقیقه بعد دیدم مینا اس داد میای بریم بیرون ؟...بدون اینکه چیزی ازش بپرسم گفتم باشه.....

تعجب کرد که چه جوری شد که سریع قبول کردم و گفت واقعن؟؟...گفتم آرره.....تو دلم گفتم خدایاشکرت........ساعت 6رو گذشته بود که اومد سر چهار راه و با هم رفتیم تو ایستگاه اتوبوس نشستیم ....گفت که منتظره دوستشه.......یکم بعد دوستش زنگ زد و ما رفتیم دم پاساژ.....

تا برسیم دم پاساژ با مینا حرف میزدم که دیدم یهو وایستاد.....دیدم هانیه جلومه......ای واااااااااااااااااااااااای هانیه جوون بی معرفتم........همدیگرو بغل کردیم.....و چن ثانیه مکث.....احوالپرسی...به مینا گفتم چرا نگفتی هانیه میخواد بیاد؟؟؟...گفت میخواستم سورپرایز شی......گفتم مرررررسی دیوونه خیلی خوشحال شدم.........قابل توجه ، هانیه رو بعد از عروسی مریم دیگه ندیده بودم......تقریبا 8 ماه پیش.......طبق معمول رفتیم جای همیشگی و بستنی إسکوپی سفارش دادیم.......و تمام اون چند دقیقه ای که اونجا بودیم رو حرف زدیم.....خیلی خوب بود......درسته از درون به شدت ناراحت بودم و به زور میخندیدم ولی خیلی تأثیر گذاشت یکم از ناراحتیم کم شد........

واقعن از دیدن هانیه خوشحال شدم......

بازم به ابروهام گیر داده بود......میگفت ماروزبه روز بیشتر میریم تو نخش این زینب رو هم هرسری میبینی ........بابا بردار دیگه.......چرا برنمیداری؟؟؟....گفتم خوبه دگه کجاشو بردارم گفت لااقل وسطشو بردار....گفتم وقت نداشتم......

از همه چی حرف زدیم....بعد رفتیم یه دور زدیم مینا هوس ذرت کرده بود.......یه دونه خریدیم شریکی خوردیم........

بعد از یک ساعت اینا داداش هانیه اومد دنبالش رفتن دنبال پرده هاشون......

منو مینا هم پیاده به سمت خونه هامون........

رسیدم خونه.....دوباره فکرم مشغول شد........فقط میخواستم گریه کنم.........چه حال بدی بود...................

یاده سپیده افتادم.....همون شب که گفت ردشون کردم.....گفتم چرا بذار بیان شاید خوشت اومد گفت نع آخه من کس دیگه رو میخوام......گفتم کی ؟ گفت برو فیس بوک میفهمی...........

اونشب هم همین حس رو داشتم......اون مسأله هم نقطه ضعفم بود.....اینم نقطه ضعف.........اونشب 3-4 ساعت گریه کردم و آخرش به سپیده اس دادم و گفتم دارم گریه میکنم........شروع کرد آرومم کنه.....گفت دیوونه چرا اینجوری میکنی؟........مگه چی شده؟......به نظرم گفت تو هنوزم بهترین دوست منی....(.پشت قبالم میندازم....باید بهش بگم یه رقیب داره....)....ولی از همون روز کم کم همه چی بهم خورد........یادم نمیاد چندم آذر 91 بود.......................

د.عمه اس میداد...........نمیتونستم جوابش رو بدم ولی عکسشو نگاه میکردم و اشکم قطره قطره جاری میشد..........از ساعت 2 تمام حرفای این 2 ماه اخیرش ناخودآگاه میومد تو ذهنم..........هرکدومش که یادم میومد گریه م شدیدتر میشد........

ای کاش مامان به عمه زنگ نزده بود.........

اصلا خوب نبودم.........بابا یه سوال ازم پرسید با سر گفتم نمیدونم و رفتم تو گل های فرش....گفت به چی فکر میکنی گفتم به هیچی..........

داغون بودم............

الان نمیتونم بگم اون کریستال شکست یا نه ولی خب اینم یکی از نقطه ضعف هام بود........

کاش انقد حساس نبودم..........آدمای بی خیال رو دوست دارم......اونا هیچی واسشون مهم نیست.......خیلی حرص نمیخورن......موهاشون دیرتر سپید میشه.......اما من رو همه چی حساسم .....اصلا خوب نیست.........

شب کلی اس داد......ولی فقط چن تاشو جواب دادم و چون حس شرح دادن حالمو نداشتم شب بخیر گفتم و خواب رفتم.........اون شب آبجیم خیلی ناراحت شده بود........صب بیدار شدم واسه نماز......خوندم،میخواستم دوباره بخوابم اس داد اگه بیداری خواهش میکنم جواب بده......گوشی تو دستم اشک تو چشام جمع شد.........مونده بودم چی بنویسم که یه اس دیگه داد و که چه جوری دلت میاد...............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...........گفتم الان بیدار شدم......میخواست بدونه چرا ناراحتم  منم نمیدونستم چه جوری بگم...............

از 6 تا 8 با اس باهم حرف زدیم..........و درآخر همه چی گفته شد.......بازم ناراحت بودم ولی بازم دلمو بدست آورد و خیلی از ناراحتیم کم شد.............

دوستششششششششششششش دارمممممممممممممممم.........خیــــــــــــــــــــــــــــــلی....................

اونروز یعنی جمعه  4 مهر خونه بودیم......عصر رفتیم خونه مادربزرگا.....به پدربزرگ کمک کردم....رفتیم دور دور..یه دوساعتی چرخیدیم.....برگشتنی رفتیم محل قبلیمون....با همسایه ها خداحافظی نکرده بودیم.....دیدیمشون و حلالیت طلبیدیم.....زهره خانوم نبود ولی خانوادش بودن .....در کل آدمای خوبی بودن.......بعدشم رفتیم خونه خودمون...............

اونروز احساس میکردم چون باهاش حرف زدم خالی شدم .....ولی شب وقتی میخواستم بخوابم یهو حالم خراب شد و با خودم میگفتم ای کاش پیشم بود............

گوشیش خاموش بود..........دوست داشتم آرومم کنه......گریه م بند نمیومد.....دستمال کاغذ در دسترس نبود و من شدیدا بهش نیاز داشتم.........یاده کاغذ دستمالی افتادم.......لبخند زدم و گفتم آجی گلم............

گوشی رو گذاشتم کنار ،سرمو گذاشتم رو متکا و خیره شدم به گوشی...........با خودم گفتم شایدم روشن کرد و اس داد..........

چن دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم تا خوابم ببره ولی نشد.......LED گوشی روشن شد..........ساعت 12 بود.........فقط خدا خدا میکردم خودش باشه..........آره خودش بود......حالمو پرسید.........و بعدش تا ساعت 1 باهام حرف زد........قربووووووووووووووووونش برمممممممممممممممممممممم............ازم میخواست گریه نکنم ولی من دو ساعت تمام گریه کردم............کنترل کردنش غیر ممکن بود.....اون بغض ها باید ترکیده میشد........

اونشب با چشای قرمز خوابیدم........

صبح روز شنبه 5 مهر زود بیدار شدم و اصلا حال و حوصله ی هیچ کاریو نداشتم.....دلم میخواست بازم بخوابم ولی نشد که بشه.........

حسم مثه روزای قبل نیست....اون میگه که همیشه هست ولی حالت من دائم البغض شده......عین شکست عشقی......

هی روزگـــــــــــــــــــــــــار............

بچه ها خبر دادن که دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه........یعنی 15هم-16هم...........

درسته که دوران شیرینه ولی بی صبرانه منتظر سرکار رفتنم و میخوام که زوددتر درسم تمووووووم بشه.......

هدفم ، سرگرم کردنه ذهنمه نه خودم....... 

شنبه 5 مهر 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

31 مرداد 93.......جاده آبعلی......

 آخرین روز ماه مرداد سال 93 رو زدیم به طبیعت.....

ساعت تقریبا 11:30 اینا بود که به همراه خانواده دایی کوچیکه رفتیم جاده آبعلی......

تا اذان مغرب یعنی 8:10 شب اونجا بودیم وبعد برگشتیم به سمت خونه....

در کل روزه خوبی بود ....خوش گذشت......برخلاف همیشه که جوجه بود فلافل و لوبیا پلو داشتیم خیلی بیشتر از همیشه چسبید.......

هوا هم خیلی خوب بود......

سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

تیر 93

 ماه رمضون امسال افتاده بود 8 تیر .......من از 6 تیر رفتم پیشواز.........

اولین روز دم افطار  یه حس خاصی داشتم.........شوق و ذوق و اشک و این داستانا......

روز سه شنبه 10 تیر یعنی  سوم ماه رمضون خونه آقا جووون اینا بودیم........آقا جووووون بعد از 3-4 ماه برگشت....ساعت 11 اینا بود که رسید خونه............

روز پنج شنبه 12 تیر و جمعه 13 تیر هم خونه آقا جووون اینا بودیم.........جمعه شب تنها افطار کردم..........بالا طبقه دایی بزرگه............

دوازدهمین روز از ماه مبارک یعنی 19 تیر افطار خونه مادره پدر دعوت بودیم.....من اصلا خبر نداشتیم فکر میکردم خودمونیه.....ولی علاوه بر 3 تا عمو و عمه اینا .......دو تا از دختر دایی های پدر با خانواده و سارا و نادر هم بودن..........

خوش گذشت.....چن بار با عمو کوچیکه شوخی کردم.....چن بار عمو وسطی...........با زن عمو کوچیکه و بزرگه.......

اونکه مشغول  پاک کردن ظرف های شسته شده بود گفتم یه وقت خسته نشی؟......بالاخره دستمال و اینور و انور میکنی......پاشو ظرفارو بشور.........گفت زینب زشته باور کن برو ظرفارو بشور و خلاصه کلی همو اذیت میکردیم.........

دلمه و کوکو سبزی و سوپ..........بعدشم چلو و کباب.........کمربندم خراب شد......شکست.......

به سارا و اونیکی دختردایی بابا نگاه میکردم حالم دگرگون میشد.........واه واه بچه............

زن عمو گفت نمیخواد الکی قیافه بیای واسه تو هم از این روزا هست.......اونموقع بهت میگم.......

یک عدد لیوان شکست.....توسط من......گفتم چشم زدن.....چششون بود ترکید.....زن عموهامو مامان خندیدن.......

آخره شب مهمون اکبر مشتی بودیم........من طبق معمول معجون........

فردا شب خونه مادره مادر دعوت بودیم.......

شب خوبی بود........اون شب خودمونی بود........تمام ظرفارم عمه جوون شست.........

به قول یه نفر شام جوجه جااااان بود......داشتیم سریال سن سیز رو از شبکه اشراق نگاه میکردیم..........

کلی مهمون اومد.....من رفتم بالا........

آخره شب خونه خودمون.......

24 تیر یعنی 18 رمضان ، افطاری دعوت بودیم شرکت بابا اینا..................

اینروزا کاره خاصی انجام نمیدم.................

ماه رمضون بیشتر با ماه عسل گذشت.....هر روز برنامه هاشو دنبال میکردم.........

متاسفانه شبای قدر امسال بهم خوش نگذشت....

یعنی خوب بودا ولی تو خونه بودم به جز شب 23 رمضان که مینا دست بردار نبود و رفتیم پاتوق همیشگیمون که اونشب بهتر از شبای دیگه بود............

30 ماه رمضون یعنی دوشنبه 6 مرداد یکی به دنیا اومد..........رمضان.....

ماه رمضون امسالم تموم شد......احتمالش بالاست که بخشیده باشه ولی احتمال اینم بالاست که دوباره گناهان قبلی تکرار بشه...

فردای روز عید یعنی دقیقا چهارشنبه8 مرداد93 مادربزرگ حرکت کرد به سمت تبریز......

ما هم صبح پنج شنبه تقریبا 7 بود که حرکت کردیم........

تا روز چهارشنبه15 مرداد اونجا بودیم......ساعت 8-9 به سمت تهران حرکت کردیم.........عصر ساعت 5 اینا رسیدیم......

خیلی دوست داشتم زنجان هم سر بزنیم اما نشد که بشه و خیلی ناراحت........

بعدشم که مشغول کتاب و دفتر شدیم و درس و واحدهای تابستانی........مهندسی نرم افزار 2 و اصول طراحی پایگاه داده و تنظیم.....

.....

سه شنبه 21 مرداد 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

سفر به تبــــــــــــــریز <3

سه شنبه 13 خرداد صب ساعت 11:30 که بیدار شدم شروع کردم به مُخ زدنِ مامان......انگار نه انگار 22 خرداد امتحان مهندسی اینترنت دارم و تا حالا بازش نکردم......ولی انقد حرف زدم تا ای بگی نگی راضی شد......

سریع در عرض 3-4 ساعت حاضر شدم....

همه اکی بودن .....تنها کسی که هی استرس میداد همین مامان بود.......

شب پدر اومد........ساعت 1:30 حرکت کردیم......3 تا ماشین بودیم.......ساعت 3:30 یا شایدم 4 از یه جایی رد شدیم که همه با همه گفتیم یــــــــــادش بخیر........

ساعت 6:30 -7 بود زنجـــــــان بودیم.........

12:30 رسیدیم تبریز و ساعت 1 خونه مادربزرگ جوووووونم.........آخی قربونش برم دلم برا جفتشون تنگ شده بود........هم مادربزرگ هم پدربزرگ......مادربزرگ  تا ما رو دید اشک شوق تو چشاش جمع شده بود.......از 8 فروردین همدیگرو ندیده بودیم......روبوسی و اینا..........

عجب  ویلای شیکی شده بود......ولی هنوز کلی کار داشت.......

رفتیم داخل و شروع کردم به کمک کردن به مادربزرگ تو یه سری کارها.......تا ساعت 3:30 اینا بعدش خوابیدم......

ساعت 5اینا بود دیدم مامان اومد تو اتاق و گفت مهمون اومده بیدار شین.........

دخترعمه  جووونم با خانواده ش اومده بودن......خوابالو بودم ولی دیگع سریع آماده شدم و رفتم بیرون و سلام و علیک و تا 7 اینا اونجا بودن.....بعد همشون + برادر ما رفتن فقط دخترعمه  موند......رفتیم تو اتاق مشغول صحبت بودیم که یهو.......دختردایی مامان، 2 تا از عروس دایی های مامان، زن دایی کوچیکه مامان و سه نفر دیگع اومدن.......کلا 7 نفر......ما هم اومدیم بیرون نشستیم و همه با هم سرو صدا ............خوش گذشت.......

اونا میخواستن برن که دخترعمه هم رفت هرچی اصرار کردم تو بمون اما نموند........دِپرس بودم آخه  بازم میخواستم پیشش باشم.........شب همه رفتن خونه دایی مامان چون هوا خیلی سرد بود.........من تنها بودم که رفتم دنبال دخترعمه و اومد خونه ما و ............

خــــــــیلی خوش گذشت.....هم خندیدیم هم گریه کردم.......هم همه چی.........

ساعت 12:30 رفتم دنبالش و تا ساعت 6:30 اونجا بود........

صب رفت......خیلی ناراحت بود......

روز پنجشنبه روزه کسل کننده ای بود......فقط عصرش خوب بود که رفتیم بیرون یه سری خرت و پرت برای خودمون و مادربزرگ گرفتیم......شب به معنای واقعی خوابم میومد که دیگع نتونستم با خانواده برم خونه دایی کوچیکه مامان و خوابیدم......

صب روز جمعه 16 خرداد ساعت 8:30 بیدار شدم.......قرار بود برم پیش دخترعمه و باهاش خداحافظی کنم.......

ساعت 10:04 جلو درشون بودم و 10:07 اینا بود اومد و با هم رفتیم به سمت اون باغ ها واسه گرفتن عکس یادگاری.....امیر هم اومد......عکس گرفتیم و یه کوچولو حرف زدیم......

تا ساعت 11 پیشش بودم و بعد خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم........

ساعت 9:20 اینا رسیدیم......

سفر خیلی کوتاهی بود ولی خیلی خوش گذشت.....

سه شنبه 20 خرداد 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

شنبه ....93.3.3......شب ساعت 11-12....

دیگع فراموشمون کردین آرررررررررررررررره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟................

بابا تازه یه سال شده آخه..........

نرگس که میگفت تا آخره عمرم فراموش نمیکنم..............

شیدا هم که دیگع کلا ازش خبری نیست...........

عاطفه تو هم یادت نبود...............

پس فراموش شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...........

چقدر زود............!!!!!!!!!................

آخه هیچ کدوم یادم ننداختین.........25 اردیبهشت 92 رو..............پس حتما یادتون رفته دیگع..........

اما الان من میگم:

تو تصور کن که بارون دونه دونه، رو گونه ات حس خوبی می نشونه

کنار ساحل دریا من و تو، دوباره زندگی و حرکت از نو........

چیزی یادتون اومد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کلاس کنسل شد.......با صادقی بود......نرگس گفت بریم خونه زینب اینا املت درست کنیم.....به من نگاه کرد گفت پایه ای زینب؟؟؟؟ گفتم باشه.....همون روزی که قرار شده بود تو کلاس کناره هم نشینیم اما ناخودآگاه هر 4 تا کنار هم نشستیم......اون روز.................

شیدا و عاطی هم که اکی دادن.........

اول رفتیم گوجه خریدیم...........کی یادشه از کجا گوجه ها رو خریدیم؟؟؟؟؟؟؟؟

از اون نیسان آبیه.........آخه مامان من همیشه میگفت جنس های اون خوبه.............آخـــــــــــــی.........

بچه ها یادتون میـــــــــــــــــــاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعد من رفتم دو تا بربری خریدم.......نرگس رفت 4 تا تخم مرغ خرید و 2 تا فلفل دلمه.........

رفتیم خونه ما............

گفتم مامان هوس کردیم املت درست کنیم........گفت چرا املت؟؟؟؟؟؟......من خودم غذا گذاشتم....املت زشته..........

گفتم نع باو چه زشتی....... اینا که غریبه نیستن...........شما هم گفتین آره خاله ما خودمون هوس املت کردیم.........

نرگسِ کدبانو، گوجه ها رو با عاطفه خورد کردن............شیدا نظاره گر بود و من رقاص...........عاطی کمک میکرد...........

مامانم که لوبیا پلو گذاشته بود................

فلفل دلمه ها رو من خورد کردم...........عاطی تخم مرغ ها رو تو پیش دستی شکوند تازه میخواست تو همون پیش دستی هم بزنه که نرگس گفت نگاه کن به ظرفش میخواد تو همون ظرف هم بزنه............

علیرضـــــــــــا روزگار....................دستاتو بذار توی دستـــــــــــم............

همیشه تو این تیکه آهنگ یاده عاطفه میفتم.......آخه سرسفره بودیم گفتم دستاتو بذار توی دستام دستشو گذاشت توی دستم.................

نرگس گوشیشو با گوشی خاله ش عوض کرده بود..........داشت اس ام اس بازی میکرد که مامان اومد.....ای نرگس بَد.............

املت تو حلق نرگس گیر کرد.............با دست راست اومد رو پای راست و زیر چشمی منو نگاه کرد.......باران یا لاله؟؟؟؟؟...........

من نمیدونم دیگع اگه یادتون رفته باشه خیلی نامرید......

نه خداوکیلی کدومتون از 25 اردیبهشت یاد کردید؟؟؟؟؟؟.............

اون روز هی این آهنگ تکرار میشد.......نرگس گفت أه زینب آهنگ رو عوض کن دیگه.....گفتم ببین این باعث میشه تو ؛ ساله دیگه سهله، اگه  10 ساله دیگه هم این آهنگ رو گوش بدی یاده امروز بیفتی و بگی أأأأأأأأ............یادش بخیر یه روزی رفتیم خونه یه زینب نامی املت خوردیم یکم  مسخره بازی درآورد ما هم خندیدیم..........خدا رحمتش کنه............

شیدا چشاشو درشت کرد و گفت یه بار توو عمرش یه حرف راست زد این زینب.........

اگه تند تند آهنگ عوض میکردم که الان روزه املت یادتون نمیموند...........

نگاه نکن الان تحویلمون نمیگیری نرگس خانوم..........پارسال دوسمون داشتی.......ولی ما همونجورییم.......مثله پارسال.....تو سرت شلوغ شده اما ما  خیلی بهت فکر میکنیم..........خیلی خاطره داریم باهات.......جزء بهترین دوستامونی........فراموش نمیشی...............

شیدا  نمیدونم چرا یاده اون روزای پشمی افتادم................یعنی روزایی که خونه ما پره پشم بود........یادته مامان چقد باهات شوخی میکرد؟؟؟؟......خیلی دوست داره........همیشه میگه شیدا چیکا ر میکنه؟؟؟........بعضی موقع ها هم بهت زنگ میزنه.........میگم والا منم ازش بیخبرم.......اونم مارو فراموش کرده......راستی کجایی؟؟؟؟...دلم برات تنگ شده........

عاطی جووونم  هنوزم از "تصور" سیر نمیشی؟؟؟؟؟؟..........تو حیاط داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد از کلی گریه گفتی زینب اون آهنگ رو واسم بلوتوث کن.........من برات بلوتوث کردم یا خودت دانلود کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.........بابا همون 11 خرداد 92 رو میگم.........اونموقع که نرگس و شیدا رفتن هله هووله بخرن.........

بُغــــــــــــــــــــــــض.............

یک سال گذشــــــــــــــــت............... 

یک شنبه 4 خرداد 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 93.2.27...............منو عاطی..............

 

امروز منو، سمانه و سمیرا کشوندن دانشگاه.......چون میدونستم عاطی هم کلاس داره با اون هماهنگ شدم و رفتیم.......ساعت 11 سوار اتوبوس شدیم و رفتیم........عاطی بستنی یخی خریده بود و منم شیرینی (ساقه عروس).......ولی قسمت نشد عاطی از اون شیرینی ها بخوره...............ساعت 12:30 رسیدیم.......سمانه و سمیرا اومدن و رفتیم ساختمون آموزشی و مشغول درست کردن یه سری چیز میز.......عاطی رفت امتحان تربیت 2 رو بده........ما تا ساعت 3 اونجا بودیم بعد رفتیم تو سایت ساختمون اداری.......بعدشم منو عاطی با سمانه و سمیرا خداحافظی کردیمو ساعت 4:30 اومدیم ترمینال و برگشتیم به سمت خانه و کاشانه............تو راه عین این زنای سن و سال دار با عاطی حرف زدیم..............یعنی دیگه واسمون فکی نموند....امروز کلا با عاطی خیلی صحبت کردیم......تا میدون ولیعصر باهم بودیم و بعدش از هم جدا شدیم...........

 

ساعت 7 تا 9 خوابیدم و بعدشم بیدار بودم تا 2.............

 

شنبه 27 ارديبهشت 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز سه شنبه 93.2.16......

صب ساعت 6 بیدار شدم......6:50 زدم بیرون........ساعت 9:15 اینا رسیدم خدارو شکر تازه استاد اومده بود و این بار زیاد دیر نکردم...........چند تا آزمایش رو انجام دادیم........بعد رفیتم ساختمون بالا ...............

من و الهام و سمانه و سمیرا......سمیرا رفت خونشون ما 3 تا رفتیم سلف...........بعد معصومه اومد.....یکم نشستیم نرگس خاتون اومد........گوجاخ لاشدیخ..........داشتیم گپ میزیدم که یهو دیدم الهام جونم اومد پایین.......یهو گفتم إ الهام..........

خلاصه اونم به جمعمون اضافه شد.......3 متأهل( نرگس و دو تا الهام ها ) و 3 مجرد( من و سمانه و معصومه).........چقدر چرت و پرت گفتم.......کلی خنده.............................

ساعت 12:45 اینا بود رفتیم ساختمون پایین...........ما رفتیم واسه آز سیستم عامل.........نرگس واسه تمدید کارتش......

یکم تو محیط دانشگاه بودیم و بعد نرگس خداحافظی کرد و رفت..........................

ما هم رفتیم سر کلاس........تقریبا تازه شروع شده بود که یه مشکله شبکه ای باعث شد تمام سیستم ها آف بشه و کلاس منتفی شه................

دوباره من و معصومه و دو تا الهام ها و سمانه رفتیم ساختمون بالا......سمانه وسطای راه رفت خونشون........ساعت 1:30 اینا بود............ من و الهام رفتیم نمازخونه نمازمون رو شکسته به جا آوردیم...........آقا الهام و معصومه هم رفتن یه سوال تخصصی از آقای آموزشی بپرسن...........

بعد که کارمون اونجا تموم شد دوباره اومدیم ساختمون اداری........................یه امانتی رو بچه ها باید از یکی از دوستان میگرفتن.............بعد که کارمون اونجا تموم شد دوباره اومدیم به سمت بالا تاکسی سوار شدبم و رفتیم ترمینال و بعد دیگه واقعا خسته بودیم.......من و الهام و معصومه.........بستنی کیمی با طعم موزی رو به زور قورت دادم............و تا نزدیکای خونه با الهام حرف میزدیم..........

خیلی خسته بودم ولی خوابم نبرد و تا 2 بیدار بودم......... .

چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز شنبه 93.2.13..........

یاده اون روزا بخیر........منو مریم و هانیه ومینا.........

همه ساکت بودن ناگهان خری گفت................این جمله ای بود که مریم خیلی میگفت..........وقتی این جمله رو میگفت همه سعی میکردیم که چیزی نگیم چون خر محسوب می شدیم........آخ آخ آخ آخ.......واسه زمانی بود که پیش هم درس میخوندیم...........

هر کی شکلک درآره شکل عروسک درآره......یک.....دو........سه.........اینم یه جمله ای بود که هانیه خیلی تکرار میکرد.........بعد از اینکه میگفت هر 4 تایی شکلک در میاوردیم..........وای خدااااااااااااااا چقد خندیدم.................

هانیه بیا بالا............این جمله ای بود که من همیشه پشت تلفن به هانیه میگفتم....................

دارم میرم دیگه......این جمله ای بود که مینا همیشه 3-4 ساعت قبل اینکه بره خونشون هی تکرار میکرد ولی نمیذاشتم بره............که منم میگفتم تو فک کن رفتی ولی حالا بشین........

ای بــابـــا این عمره که داره عین برق و باد میگذره............

 

دو شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز دوشنبه 93.2.8 ساعت 00:13.........

بیـــــــــــــــــا دوری کنیم از هَــــــــــــم

بیـــــــــــــــــا تنهــــــــــــا بشیم کم کم

بیـــــــــــــــــا با من تو بَدتـــــــــــــر شو

بیـــــــــــــــــا از من تو رَد شـــــــــــــــو

نرگس....هر وقت این آهنگ رو گوش میدم یاده تو میفتم........

آخه اولین بار با تو بودم که این آهنگ رو شنیدم......یادته؟؟؟؟ کافی شاپ تُرَنج...........

اومده بودم مطب.........پیشت بودم......برگشتنی رفتیم تُرَنج..........دو تا بستنی سنتی......206 سفید...........نون روغنی؟؟؟......فک کنم........

اونجا بودیم که این آهنگ رو گذاشته بودن......بهت گفتم چه آهنگ قشنگی......گفتی دارمش میخوای؟؟.....گفتم آره بلوتوث کن.....گفتی تو کامپیوتره......فردا واست میارم............

احساس اون روزاتو یادت میاد؟؟؟؟؟......چقدر زود این یکسال گذشت......انگار همین دیروز بود.......

آزمایشگاه مدار منطقی رو یادته؟؟؟؟......اون روزی که با هم برگشتیم؟؟؟......یادته میخواستم باهات بیام اما منو سوار تاکسی کردی و وقتی که مطمئن شدی رفتم تو هم رفتی...........؟؟؟؟.........

حرفای مامان من یادته؟؟؟؟؟........بابا نرگس بیا برو دیگه........داره دستشم میده دیگه چی میخوای؟؟؟....وای خـــــدا.........

فرداش تو دانشگاه قبل اینکه تو بیای سمیرا این آهنگ رو برام بلوتوث کرد.......اون روز همایش بود......اما انقد دلم گرفته بود که فقط رفتم خونه که اون آهنگ رو با صدای بلند گوش بدم.............هرکی هم اصرار کرد بیا بریم خوش میگذره نرفتم و بعده کلاس مستقیم اومدم خونه...............

تا رسیدم سریع ریختم تو لپ تاپ و تا شب فقط این آهنگ بود......................

چه حس بدی داشتم اون روز........

بعد از همایش شیدا و عاطفه اومدن خونمون................

ساعت تقریبا 2 اینا بود.........صورت عاطفه رو بند انداختم  اما شیدا گفت نه بمونه واسه یه روز دیگه...........

آخر عاطفه گفت زینب بسته دیگه آهنگ رو عوض کن گریه مون گرفت......

بیا برو رد شو.....گم شو.....کوفت شو..........به من چه آخه......عاطفه گفت...........

وقتی که رفتن دوباره این آهنگ بود.............

تا یه هفته من تو اتاق خودم این آهنگ رو با صدای بلند گوش میدادم.....خواهر هم تو اتاق خودش.......

واسه خاطره همین الان اگه این آهنگو بذارم مامانم هم میره تو حس و میگه باز این آهنگو گذاشتید؟؟؟؟؟...........یعنی با این آهنگ همه با هم مستقیم میایم شهر شمـــــــــــــــــا...........

ای بـــــــــــــابـــــــــــــا..............................

پارسال اینموقع هنوز اونجا بودیم.................چه زود گذشت..............

دو شنبه 14 ارديبهشت 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز سه شنبه 93.2.2........دیدن نرگس بعد از 40 روز......

ساعت 7  از خونه زدم بیرون........

ولی ساعت 9:45  رسیدم دانشگاه..........حالمم اصلا خوب نبود..........

تو راه با عزیزه دلم صحبت می کردم......البته اس ام اسی......

بعد از در زدن......در کلاس رو باز کردم استاد برگشت به سمت در گفتم سلام......گفت سلــــــــــــــــام خانــــــــوم........شما دیگع روی منو کم کردی............گفتم استاد باور کنید از ساعت 7 راه افتادم........هیچی دیگه داشت واسه خودش حرف میزد من رفتم پیش سمانه و سمیرا......باز خوب شد این سری رفتم  پیش اون دو تا کلی چیز یاد گرفتم ...... سری پیش  هیچی نفهمیدم.......

ساعت 10:25  کلاس تموم شد.....بچه ها رفتن ساختمون بالا من رفتم بخش آموزش.....خانوم قاسمی تا منو دید گفت به به خانوم.........دیگه رفتید اونورا نمی یای به ما سر بزنی ها......گفتم ما از اول هم همون جا بودیم دیگه فقط دو سال به خاطره دانشگاه اومدیم اینجا.......حالا من از وقتی که رفتم شما هی تماس میگیرید که کار دانشجویی....خندید گفت آره دیگه.......مگه چن بار زنگ زدیم؟..گفتم 2 بار........

بعد آقای ......اومد گفت به به حاج خانـــــــوم..........کجایی تو؟........یکمم با آقای........صحبت کردیم و بعد مدارکمو تحویل دادم و آقای......گفت بقیه کاراشو من انجام میدم........ با جفتشون خداحافظی کردم................

رفتم ساختمون بالا پیش سمانه و سمیرا و شیدا صالحی و یه خانوم دیگع که اسمشو از ترم اول یاد نگرفتم.....

منتظر موندم تا نرگس بیاد.......برنامه لاین رو ریختم تو گوشی سمیرا و .........

یهو دیدم یکی از کنار، بغلم کرد.......بغلم کرد؟؟؟؟؟؟......نرگس خاتون بود دیگع.....هیچی دیگه سلام و احوالپرسی و دیدار بعد از 40 روز..........

قدم زنان از دانشگاه خارج شدیم با بقیه بچه ها خداحافظی کردیم و رفتیم دم ایستگاه.....کلی اونجا نگه داشتمش و گفتم میرم دم اتوبان.......اما بعد از 10 مین اینا گفتم خب دیگه برو خدافظ منم دارم میام باهات و سوار تاکسی شدم........گفت من از دست تو چیکار کنم آخه؟؟....چرا هیچ وقت یه حرف راست نمی زنی؟؟؟..........گفت حالا انقد به تو خندیدم سرم اومد.....محد رضا هم همینطوره.....باید بگم جون من تا راست یه حرفی رو که میخواد بزنه بگه.......

چی پلت گرفته بودم......باز کردم و بهش تعارف کردم......گفت مرسی گفتم حالا بردار با چایی بخور.......نگاه کرد بهم و لبخند زد........یاده اون شب بخیر.......

آخه اون شب ،برادر چی پلت رو باز کرد و زد تو چایی همه خندیدیم.............

تا ترمینال باهاش بودم و بعد پیاده شدم و تو اتوبوس با معصومه اجّلی بودم.........

تا پل فردیس با هم صحبت کردیم و بعد اون پیاده شد...............

بعد از اون هم با عزیزه دل بودم تا ساعت 2:25 اینا..............

ساعت 3:30 اینا رسیدم خونه.......... 

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز یکشنبه 93.1.31...........

کاشکی بتونم حس درونیم رو بریزم تو این کلمه های درهم برهم.........

امروز روز تولد خانم فاطمه زهرا بود.......مدرسه خواهر جشن بود..........

از یه هفته قبلش خوشحال بود......فقط گفت حیف که نمیذارن گوشی ببریم.......

من گفتم چرا؟؟ ای کاش میذاشتن میبردی عکس میگرفتی...یادگاری میشه......یا می خوای من بیام عکس بگیرم؟......

هیچی دیگه ساعت 11 حاضر شدم و رفتم مدرسه شون.................

یه دنیا خاطره واسم زنده شد........

اووووووووووووووووووف.......یه چیزی میگم یه چیزی می شنوی........

یه روزی از در و دیوار اون مدرسه می رفتم بالا..........

سه سال عاشق اون مدرسه بودم..........عاشق اون مدرسه با همه کارکناش............

کنار آبخوری وایستاده بودم.............از دور معلم ورزشم رو دیدم......آخ چه تغییر کرده بود.......چه شکسته شده بود......ولی هیکلش هنوزم لاغر و ورزشکاری بود.........یکم که اومد اینورتر منو از دور دید.......به هیچ عنوان فکر نمی کردم منو بشناسه.........ولی تا نگاهامون به هم گره خورد لبخند زد و سلام احوالپرسی کرد...........

حیاط مدرسه مملوء از دانش آموز.........قدم زنان رفتم دنبال خواهر...........

تا منو دید پرید بغلم...........خواهر است دیگر.....گاهی اوقات دلش بغل می خواهد.........

منو برد پیش معلم علومش..........

ای کاش خانم طالقانی بود......ولی افسوس که دیگه اون اونجا نبود.......وگرنه میپریدم بغلش و ماچش میکردم........

معلم علوم خواهر معلم علوم دوم راهنمایی خودم هم بود........ولی خانم طالقانی یه چیزه دیگه بود.........اما تا منو دید گل از گلش شکفت.........انقدر باهام گرم گرفته بود که باورم نمیشد ......خب دخترم چی کار میکنی؟........چی می خونی؟......ترم چندی؟.......کجا می خونی؟........اصلا انقدر ریز شده بود که........

فک کنم 10 مین شد......آخرشم گفت ایشالا جفتتون خوشبخت بشین.......و کلی آرزوهای خوب.......

خیلی خوشحال شده بود میگفت انقدر دوست دارم شاگردامو بعد از چند سال ببینم که در چه حالن؟!.....گفتم بعله قشنگیه معلمی به همینه..........و در آخر خداحافظی...........

اومدیم حیاط دیگه نوبتیم بود نوبت معلم زبان بود......معلم عشق.........

از چند قدمی پریدم بغلش و روبوسی...............اونم خیلی دوسش داشتم آخه من با همه معلما صمیمی بودم........

نمیدونم چرا یهو گفت اون کدوم معلم بود تو خیلی دوسش داشتی؟.......من اصلا کپ کردم.........گفتم خانم طالقانی؟......گفت نه خانم طالقانی نبود......گفتم من خانم طالقانی رو خیلی دوس داشتم.......گفت إ؟؟....گفتم بعله.....گفت خانم طالقانی هم رفته فلان جا ...فک کرده بود من از عشق قدیمیم خبر ندارم گفتم بعله اطلاع دارم ازشون، در تماسیم.........خندید گفت شماره خونشون رو بهت داده..........گفتم بعله همون سال هم شماره خونشون رو دادن هم همراه....خندید گفت نه بابا؟........گفتم بعله...

من هنوزم که دارم این پست رو می نویسم هنگم که اون بعد از 8 سال چه جوری  منو یادش مونده که کیو دوس داشتم؟؟............

به خواهر اشاره کرد گفت ولی این هیچوقت تو نمیشی ها........گفتم از چه نظر ؟؟؟؟ گفت  کلا دیگع........

باور کردنی نیست ولی آبدارچی مدرسه تا منو دید از دور لبخند زد و گفت تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟........فک کن بعد از 8 سال .........گفتم شما منو یادتونه؟؟؟؟چشاشو باز کرد گفت پس چی؟؟؟؟ گفت چرا از یادم بری؟؟؟؟ خلاصه کلی هم اون باهام گرم گرفت.......آخرشم بخلم کرد گفت چقدر خوب که اومدی اینجا سر زدی.....معرفتتو نشون دادی....ایشالا خوشبخت بشی و از اینجور حرفا.......

آخه اینا بی علت نیست...........

وقتی سه سال راهنمایی نماینده کلاس باشی........عضو فعال شورای مدرسه باشی.......قاری قرآن باشی و هی تو اداره ها......... تو مسابقه ها شرکت کنی و هی رتبه بیاری.........بسیج فعال و جانشین فرمانده یعنی جانشین مدیر مدرسه بین 300 نفر باشی..........دائم تو دفتر باشی...........دفتر حضور وغیاب هر روز دستت باشه و تو کلاس ها بچرخونی..........مدیر مدرسه دم به دیقه صدات کنه و بگه فردا باید بری اداره واز اینجور حرفا.....درستم توپ باشه دیگه از یاد نمیری که..................

هاهاهاها..............ولی یه چیزیه دیگه هم هستــــــــــــــا......من همشون رو دوس داشتم .........اونام دوسم داشتن........دیگه در یادها ماندیم دیگه.............

خیلی از بهترین معلمها یا بازنشسته شده بودن یا رفته بودن مدارس دیگه.....چقد دوس داشتم مدیر مدرسه و معاون مدرسه هنوز هم اونجا بودن.......

همین سه تا معلم رو دیدم و چند تا عکس گرفتم و اومدم خونه............

رفتم دنبال برادر........

و عصر هم دکتر............

شب دایی مهمونمون بود........... 

چهار شنبه 3 ارديبهشت 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

روز دوشنبه 93.1.25

 بعد از 8 سال همه میگن اون دختر خیلی خوبی بود.......خانم بود........درس خون بود........فلان بود بیسار بود.....

از همه مهتر اینکه منو بعد از اینهمه سال یادشونه خودش کلی یه.......

وقتی اینو شنیدم خوشحال شدم که ازم راضی بودن ولی سریع بغضم گرفت.........

ای کاش خدا ازم راضی بود.........

ای کاش جلو خدا هم خودمو نشون میدادم.......

ای کاش خدا از آدم تعریف کنه....

ای کاش آدم انقد خوب باشه که خدا خوشش بود.....

ای کاش خدا،  فقط به خاطره اینکه بنده شمو منو آفریده دوسم نداشت.....

ای کاش با کارهای خوبی که انجام میدادم به خوبیم پی میبرد.......

ای کاش پیش خدا هم سربلند بودم..........

ای کاش منو نمیذاشت به حال خودم......

ای کاش لکه دار نمیشد این روح.........

ای کاش هیچ وقت یه سری اتفاقا نمی افتاد......

ای کاش منو ببخشه........

من اونو از خودم رنجوندم........

ای کاش دیگه تکرار نشن اون کارهای بد......اون کارهای زشت......اون گناهای بزرگ.....

 

دو شنبه 25 فروردين 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

یه احساس..... :-(

 

ای کاش تو سال جدید آرزوهامو برعکس مستجاب نکنی......

ای کاش خودت راه درست رو بهم نشون بدی.........

ای کاش یه نگاهی هم به این طرف بندازی........

ای کاش یه محبتی تو دلش بندازی........

ای کاش خوشحال بشم.........

ای کاش تموم بشه این انتظار........

ای کاش فکرشو تو سرم نمینداختی........

من که کور بودم.....من که اونو نمیدیدم.........چرا به بنده ت گفتی که آگاهم کنه؟؟؟.........

خداااااااااااااااااااااا بازم این روزا به یادشم..............

خسته شدم...........3 سالـــــــــــــــه............

خوبه خودت میشناسی چه جور آدمیم؟؟؟میدونی که............

نمیدونم چرا اینجوری میشم............!

خدایاااااااااااا منکه نادان......لطفا خودت هرچیو که صلاح میدونی پیش پام بذار.........

خدا برعکسشو مستجاب نکنیــــــــــا...........گریه م میگیره.............

Who are you?             

I’m a handsome…..

 I love you but I don’t know what for???!

This number was belong to your

at the past because it was save in my phone

so I think that it is still for her

I’m sorry for bothering you……..!!!!!

You wrong ,I’m her....!

Oh my God!!!

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای خدا ................همه عاشقارو به عشقشون برسون.........

 

جمعه 22 فروردين 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

اولین بار در سال جدید

امروز یعنی سه شنبه  93.1.19  به خاطره بی خوابی شب از صب خسته بودم......

ساعت 7:30 رفتم دم ایستگاه منتظر عاطی......ساعت 7:45 اومد و رفتیم که بریم یه جایی.......

یکم صحبت کردیم تا برسیم به یه جایی...بعد از 26 روز اینا همو میدیدیم.....شیدا نیومده بود.......بعد بهار هم به ما پیوست..........

سه تایی رفتیم یه جایی دیگه.......گرما یکم هر سه تامون رو کلافه کرده بود......من رفتم ساختمون اداری و اونا رفتن ساختمون آموزشی......ساعت 9:40 رسیدیم.....استاد تا منو دید گفت خسته نباشی ساعت 10:30 اینا میومدی دوره همی گپ میزدیم......گفتم دیگه پوزش.......

دید زیاد بهش رو ندادم خودشو جمع و جور کرد وگرنه تا آخره کلاس میخواست تیکه بندازه .....

آخره کلاس دیدم عاطی مسیج داده من کلاسم تشکیل نشد میام ساختمون اداری.....اونجا بودیم و یه نیم ساعتی گپ زدیم........بعد رفتیم ساختمون آموزشی......بعد بستنی حصیری .....دنبال آرایشگاه.......ولی ........

عاطی کلاس عصرش رو کنسل کرد و ظهر با ما برگشت تهران.......با مترو اومدیم.....به معنای واقعی خسته بودم........رفتیم واسه خریدن کتاب.........بستنی قیفی با ذرت مکزیکی......

از خستگی زیاد اعضای خانواده میگفتن تو خواب خروپف راه انداخته بودی.............من؟؟؟....باورم نمیشد.........

شب عمو وسطی با خانوادش واسه عید دیدنی اومدن.......

بعدشم دوباره خواب........ 

پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

هویجوری......اصفهان......

روز جمعه 8 فروردین پدربزرگ تبریز بود........دخی گفت.......

ما هم کلا خونه مادربزرگ بودیم........

جمعه شب، مادربزرگ و دایی خودم با دایی مادر جان  رفتند تبریز............

شنبه تولد دخی بود ...........یه عکس براش ام ام اس کردم و تولدشو تبریک گفتم........

روز شنبه دایی خودم مهمون خونه عمه جون بود.......دخی گفت...........

روز شنبه ساعت 5:30 عصر بود راهی اصفهان شدیم.........

دخی رو سرکار گذاشته بودم که داریم میایم تبریز.........آخی.......کلی خوشحال شده بود ولی گفتم شوخی کردم و دوباره گفتم نه داریم میایم که گفت من هیچ وقت حرفای تو رو باور نمیکنم.....

ساعت 11 اینا بود رسیدیم.........سی و سه پل چهارشنبه سوری بود......اونجا بودیم.........

هات داگ به سفارش خواهر...........

هوا بسیار سرد بود......خصوصا واسه من که طبق معمول کم پوشیده بودم.........

واقعا به خساستشون پی بردم......

صبح یکشنبه 10 فروردین پل خواجو و کاخ چهل ستون و جاهای دیگه.............

ساعت 12:30  برگشت به سمت تهران......

ساعت 2 تا 3:30 پشت فرمون بودم.........10 تا قبل کاشان تا 50 تا مونده به تهران.......190 تا اینا........خیلی خوابم میومد که دیگه راهنما زدم و تحویل پدر دادم..........

تبریز برف اومده بود و اینجا بارون.... 

سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:,  توسط  Desert Rose  |

 

 



لحظه رفتنیست و خاطره ماندنیست........... تمام ادبیات عشق را به یک نگاه می فروختم ، اگر لحظه ای ماندنی بود و خاطره رفتنی .....


 

Memorabilia of my life 1
Beautiful & lovely Poems
Religion
Sentences of advice
Poems about Friend
Victory in this world and hereafter the shrine of Imam Hussein
Short Story
Memorabilia of my life 2
Memorabilia of my life 3
Advice of Devil
Memorabilia of my life 4
Memorabilia of my life 5
First love
Memorabilia of my life 6
Memorabilia of my life 7
Memorabilia of my life 8
Memorabilia of my life 9
New chapter of my life

 

 روزمره گی
 روز پنجشنبه 96.2.7
 گوشه از خاطرات اواخر فروردین 96
 سومین باری که با هم بودیم 96.1.23....
 دومین باری که با هم بودیم 1396.1.21
 نوروز 1396
 تولد 24 سالگی...95.11.23.....
 یکی از نشانه های دیوونگی...
 برای اولین بار 95.12.25
 روز چهارشنبه 95.7.28
 ماه رمضـــــان 95 (سفـــــر به مشـــهد و تبریــــــز)
 روز چهارشنبه 95.2.15
 نوروز 95
 جشـــن تولــد بیست و سه سالگیـــم
 نیو لوکیشن!
 امتحانات ترم آخر ......خرداد 94
 از 24 تا 26 اردیبهشت.....
 آخرین روز دانشگاه 94.2.23.................
 دو شب پرهیجان
 خانم ....... <3
 وقایع و اتفاقات3
 وقایع و اتفاقات2
 وقایع و اتفاقات
 دیدارررررر هایم با عوووشقم در ایام تعطیلات....
 همینجوری.....
 شنبه شب...93.12.16.........
 روز سه شنبه 93.12.5.......روز مهندس و روز پرستار مبارک!
 سپیده.....!
 روز چهارشنبه 93.11.29.....اولین جلسه تو ترم 8......
 93.11.29.....روز عشق ایرانی مبارک!....
 همین الان یهویی بس که دلم گرفته بود......سه شنبه 8 شب 93.11.28....
 روز شنبه 93.11.25 .....دیدن سپیده برای سومین بار در سال 93......
 بامداد شنبه 93.11.25 ساعت 12:30 تا 1......
 23 بهمن 93..............پنج شنبه!
 عالـــــــــــــی
 این 10 روز
 خنده......دی.....
 یاد خاطرات.....93.11.10 ....آخره شب روزه جمعه.......
 این چن وقت.....
 وااااااااای آخره خنده س.......93.10.10........
 بازم یاده تو آجی گُلی......<3.....
 یه خاطره خیــــــلی خوووووووب <3 <3 <3.....93.10.3 تا 93.10.5.......
 هفته آخر دانشگاه در ترم 7
 از اینور اونور
 دو روزه دانشگاه
 دلم برات تنگ شده........یکشنبه 93.9.2 ساعت 22:30.........
 بازم دانشگاه.....
 شب 93.8.25........
 این روزا.........

 

مهر 1396
ارديبهشت 1396
فروردين 1396
اسفند 1395
بهمن 1395
مهر 1395
تير 1395
ارديبهشت 1395
فروردين 1395
اسفند 1394
بهمن 1394
تير 1394
ارديبهشت 1394
فروردين 1394
اسفند 1393
بهمن 1393
دی 1393
آذر 1393
آبان 1393
مهر 1393
شهريور 1393
خرداد 1393
ارديبهشت 1393
فروردين 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392
ارديبهشت 1392
فروردين 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهريور 1391
مرداد 1391
تير 1391
خرداد 1391
ارديبهشت 1391
فروردين 1391
اسفند 1390
بهمن 1390
دی 1390
آذر 1390
آبان 1390
مهر 1390
شهريور 1390
تير 1390
خرداد 1390
ارديبهشت 1390
اسفند 1389
بهمن 1389
دی 1389

 

Desert Rose

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان فروزنده ماه و ناهید و مهر و آدرس solarvenus.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دانلود نرم افزار max plus
سامانه انتگرال گیری آنلاین
من و سپیده
computer
به امید غروب یاس و طلوع امید
یه وب مثل نویسنده اش
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
الوقلیون

 

RSS 2.0

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 6830
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 77
بازدید ماه : 75
بازدید کل : 6830
تعداد مطالب : 461
تعداد نظرات : 149
تعداد آنلاین : 1
('http://LoxBlog.Com/fs/mouse/048.ani')}

<-PollName->

<-PollItems->

<-PollName->

<-PollItems->